گاهی آدمها با خودشان هم لجبازی میکنند و این لجبازی خطرناک، راه خوب شدنشان را میبندد. آنها به خوبی میدانند اشکال دارند، ایراد دارند، فلان رفتارشان قلابی است، فلان برخوردشان توخالی است اما باز به ارتکاب آن ادامه میدهند.
لجبازی پس از علم میآید، پس از شناخت میآید، اما شناخت و علمی که مغلوب احساس و تکرار است؛ چون فلان اتفاق افتاده است پس من هم حتما باید فلان کار را بکنم. به این معنا که اساسا اتصال کار با عقل و راستی قطع میشود و همه کارهای آدم لجباز معلول اتفاقات دیگر میشود.
آنان که با خود لجبازی میکنند دیگر انعطاف ندارند، شکننده میشوند، آزار دهنده میشوند و بیشتر از همه خودشان را آزار میدهند. لجبازی عقل را میکُشد و انسان را از جاده بهبود منحرف میکند. کاری میکند انسان درجا بزند و زیرپایش را خالی کند.
لجبازی با خود خطرناکتر از لجبازی با دیگران است چرا که زیرساختهای وجود آدمی را منهدم میکند و کمکم به عقلِ شرطیشده این پیغام را میدهد که دیگر در مناسبات من دخالت نکن، درست و غلط را تشخیص نده و بگذار خودم در لحظه با کینهها و تکبرها تصمیم بگیرم و پیش بروم؛ و همین است که خطرناکترین آدمهای جامعه آنانی میشوند که با خودشان لجبازی میکنند.