شگفتی ما آن است که پُر نمیشویم. یک عمق بیانتها داریم که هرچه داخل آن میریزیم سرشار نمیشود. یک ظرف بینهایت که با مظروفهای مادی دنیا حتی یک خط از آن هم پر نمیشود. برای همین است که مدام در حال دویدن و به دستآوردن هستیم اما راضی نمیشویم. هنوز میجوشیم و میدویم و آخر خط را نمیبینیم. چون هیچچیز پرمان نمیکند و هنوز تمام طبقات وجودمان خالی است. نه زیبایی نه ثروت نه شهرت نه شغل نه تفریح نه هیچچیز دیگر بساطمان را کوک نمیکند و ذهنمان را آرام نمیسازد.
وجود انسان فقط با یکچیز پر میشود و آنهم معنا است. بحران من و بحران همه انسانهای معاصر بحران معنا است. من از درون معنایی برای خود نیافتهام، برای زندگی برای آینده برای دنیا و برای هیچچیز دیگر معنایی نمییابم.
این معنا یک پایه و مبنای جدید میخواهد، یک افق متعالی میخواهد و یک نگاه نو میخواهد.
این اعتراف بزرگی است که هنوز خیلی از ما تهی از معنا هستیم و این تهی بودن، ما را از خود بیگانه کرده است. باعث شده درجا بزنیم، پیش نرویم، خسته شویم، دور خودمان بچرخیم و هیچچیز قانعمان نکند.
باعث شده عمر بگذرد، ثانیهها بسوزد، مویمان سپید شود، پاهایمان سست شود، دستهایمان بیتوان شود، چشمهایمان ضعیف شود، دندانهایمان بریزد و از کمردرد زمینگیر شویم اما هیچ اتفاق جدید و قانعکنندهای در زندگیمان رخ ندهد. ما خالی از معنا هستیم و هنوز خالی و خالی و خالی پیش میرویم.