ضعفهای انسان کُشنده و کوبنده است اما دریغ که آدمی از آن خبری ندارد و خود را به توهم قدرت آلوده میکند. من اشتباه میکنم که به خودم اعتماد دارم و خودم را زورمند و صاحب قدرت میدانم. من زورم به خودم هم نمیرسد. ضعفهای جسمی و روحی و پیرامونی من را فرا گرفته است اما دریغ از قدری کرنش و تواضع!
همینکه فکر میکنم همهکار از دستم برمیآید من را زمینگیر میکند و آنچنان سرخورده میکند که پس از عمری پوشالی ناگهان از درون فرو میپاشم، به بنبست میرسم و خودم از خودم بدم میآید.
چه بسیار ارادهها که چون بادکنکی توخالی در آسمان آرزوها ترکیده و لاشه آن بر سرم هوار شده، به خاطر آنکه زورم به خودم نمیرسد؛ قدرتم حریف جسمم، برنامههایم و به پیشبینیهایم نیست.
حالا که میاندیشم به این میرسم که من - ضعیفترین موجود عالم - برای جبران ضعفهای آشکار و پنهان، باید به قدرتی برتر متصل شوم و خود را در زمره لشکریان یک پادشاه قوی و تمامقامت درآورم؛ در غیر این حالت اگر بخواهم این مسیر سوزنده و کوبنده را پیش بروم چیزی از من باقی نخواهد ماند.