من فقط بدنم نیستم یا لااقل بدنم همه من نیست.
من چیزی بیشتر از موها و بازوها، بیشتر از رگها و چربیها و مفصلها هستم.
کجفهمی است اگر خودم را مساوی معده و قلب و روده بگیرم.
من خیلیخیلی بیشترم.
این همه پوست و گوشت و عضو مهم است اما اهمیتش به خودش نیست.
اینها همه طفیلی وجود من است.
اینها من را حمل میکند تا بهجایی برسم، تا کاری بکنم، تا چیزی شوم.
من چیزی بیشتر از بدنم هستم.
گمراهی است که وجودم را به ماده کممقدار خاکی سلولی فروکاهم.
من همان روحم که در بدن حلول کردهام و روزی یا شبی از این جلد بهدر میآیم.
آن را گوشهای یا حفرهای بیجان رها میکنم و به حقیقت خود میپیوندم.
پس همهچیز در خدمت روح عزیز من است حتی بدن من.
چشمهایم، پاهایم، گوشهایم و همه قوا و امیالم.
همه باید گوش به فرمان روح عزیزم باشند؛ هرکدام سازی نزنند و جهتی را طلب نکنند.
این همه مطیع روحند تا روح عزیز من به آنجا برسد که باید برسد
و آنی شود که باید بشود.
همه تسلیم روح!