چیرو؟
چیرو؟
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اتحاد خارپشت ها...

آخر هفته ها با خانواده به زیارت اهل قبور میرفتیم...

زمستانی سرد بود و پدرم یک نیسان داشت و همیشه پدربزرگ و مادربزرگ در جلوی ماشین مینشستن و مادم و من و برادرهایم عب ماشین...

چنان سرد بود که نفر یک پتو دور خودمون پیچیده بودیم، ولی بازم جلوی اون سرمای شدید و نمیگرفت...

ما مثل بید به خود میلرزیدیم...

مادر ناگهان هم ما رو به یک گوشه ماشین جمع کرد و گفت: می خواهد داستانی برای ما تعریف کند!

من که با خودم گفتم ببین ما داریم یخ میزنیم، مادر قصه گفتنش اومده...

داستان مادر از روزگاران قدیم کره زمین بود، زمانی که یخ بندان و سرما کل کره زمین را فرا گرفت...

آن سرما آهسته، آهسته تمام موجودات را از بین میبرد به جز اندکی از موجودات...

یکی از این موجودات خارپشت ها بودند...

خارپشت ها وقتی دیدند چگونه سرما همه را از بین برد، فکر چاره ای کردند و تصمیمی سرنوشت ساز برای خودشون گرفتن...

همه آنها تصمیم گرفتند کنار هم جمع شوند و تا جایی که بتونند به هم نزدیک تر شوند و افراد ضعیف تر و در حلقه های داخلی تر جای دهند تا اینگونه بتوانند دوام بیشتر در برابر سرما بیاورند...

چرا که دیده بودند حیوانات قبلی دلیل اصلی از بین رفتنشان پراکندگی بوده و جدا بودن از هم بود...

در آخر سرما مغلوب آنها شد و بهاری زیبا جای آن زمستان سرد را گرفت و همچنان آنها سالم و سلامت ماندند و تنها دلیشم این بود که اهمیت اتحاد رو فهمیده بودن...

ماهم که گرم شندیدن این داستان بودیم و کنار یکدیگر قرار گرفته بودیم انگار سرما از بین رفته بود...


منبع اصلی داستان: پادکست ثار

اما کمی تغییرشم داده بودم و خلاصه تر گفتمش ولی اصل داستان تغییر ندادم...

کره زمینپادکست ثاراتّحادهمبستگیزمستان
در معادله زندگی آینده هیچ وقت با گذشته برابر نیست (آنتونی رابینز❤)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید