بهرام بیضایی نمرد؛ او فقط از تماشایِ نمایشِ مضحکی که ما به جای «فرهنگ» بازی میکردیم، خسته شد و پرده را کشید. خبر در ظاهر ساده است: «بهرام بیضایی در سن ۸۶ سالگی در کالیفرنیا درگذشت.» اما فاجعه در لایههای زیرین این خبر پنهان است. ما امروز با یک فقدان فیزیکی روبرو نیستیم؛ ما با «انقراضِ یک کیفیت» مواجه شدهایم که شاید تا قرنها تکرار نشود.

بیضایی برای ما فقط یک فیلمساز یا نمایشنامهنویس نبود؛ او «فرهنگنامهی سیار» ایران بود. تفاوت او با همعصرانش در «نسبت او با کلمه» تعریف میشد. در دورانی که زبان فارسی زیر چرخدندههای روزمرگی، واژگان بیگانه و بیدقتیهای رسانهای در حال مسخ شدن است، بیضایی تنها کسی بود که وقتی کلمهای را مینوشت، هزار سال تاریخ پشت آن کلمه به لرزه درمیآآمد.
او معماری بود که خشتخشتِ جملاتش را از دلِ متون پهلوی، اوستا و شاهنامه استخراج میکرد و به آنها کارکردی مدرن میبخشید. او به ما یاد داد که زبان، صرفاً وسیلهای برای «انتقال پیام» نیست، بلکه خودِ «پیام» و سنگرِ نهاییِ هویت است.
او در غربت رفت تا ثابت کند «وطن» برای کسی که خرد را میشناسد، مرزهای جغرافیایی نیست. وطن، جایی نیست که در آن متولد شدهای؛ وطن جایی است که در آن «فهمیده» میشوی.
رفتنِ بیضایی به استنفورد، داغِ ننگی بر پیشانیِ فرهنگی بود که تفاوتِ میانِ «متخصص» و «مبتذل» را از یاد برده بود. ما سالهاست که بیضایی را در خودمان کشته بودیم؛ همان زمانی که اجازه ندادیم دوربینش را بکارَد، همان زمانی که صحنههای تئاتر را از حضورش دریغ کردیم. امروز آنچه در حال برگزاری است، فقط مراسمِ خاکسپاریِ فیزیکیِ آن چیزی است که مدتها پیش از دست داده بودیم: «عزتِ کلمه» و «حرمتِ اندیشه».
بیضایی آخرین حلقه از زنجیرهای بود که میتوانست انسانِ معاصرِ ایرانی را به ریشههای اساطیریاش وصل کند. او در «مرگ یزدگرد» تاریخ را به محاکمه کشید، در «چریکهی تارا» از هویتِ گمشده گفت و در «باشو، غریبهای کوچک» معنایِ مدارا و همزیستی را بازتعریف کرد.
نقدِ اساسیِ او به ما، نقدِ «فراموشی» بود. او معتقد بود ملتی که تاریخِ خود را به روایتِ فاتحان میخواند، همواره محکوم به شکست است. او آمد تا روایتِ «مغلوبان» را بنویسد؛ روایتِ زنانی که در حاشیه بودند و خردی که زیر پای تعصب له شده بود.
حالا ما ماندهایم و کلماتی که دیگر هیچکس بلد نیست آنها را مثل او به رقص درآورد. ایران، امروز نه یک هنرمند، که «حافظهی تاریخی»اش را به خاک سپرد. فقدانِ او، فضایِ فرهنگی ما را به نفعِ «کوتولههای فکری» و «محتواسازانِ زرد» خالیتر از پیش خواهد کرد.
بهرام بیضایی، استانداردی بود که به ما اجازه نمیداد به «کم» راضی شویم. با رفتن او، متر و معیارِ «عظمت» تغییر خواهد کرد. حالا هر میانمایگی میتواند ادعای بزرگی کند، چرا که دیگر آن پیرِ فرزانه نیست تا با یک نهیبِ قلم، پوشالی بودنِ ادعاها را برملا کند.
او پرده را کشید و رفت، اما صحنه همچنان باقی است؛ صحنهای که حالا بیش از هر زمان دیگری، لکنتِ زبان گرفته است.