ویرگول
ورودثبت نام
آدمیزاد
آدمیزادمن از آن روز که در بند توام آزادم
آدمیزاد
آدمیزاد
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

از اینجا که منم

عامدانه دوست ندارم دیگه دور و بر رفیقام بپلکم. دانشگاه همه‌ی وقت و انرژی من رو میگیره. نه فقط به خاطر درسا. فضاش مزخرفه. معلوم نیست میان درس بخونن یا پی کارای دیگه. حال ندارم ادامه بدم. ولی باید ادامه بدم. یعنی به زور دارم ادامه میدم. دوست ندارم عمیق بشم توی احساساتم. احساسات سرکوب شده زیاد دارم. ولی مشکلی ندارم با این قضیه. اذیتم نمیکنه. اتفاقاً انگار که به یه نمیدونم بلوغی چیزی رسیدم که افسار احساساتم رو دستم گرفتم. خیلی غمگین نمیشم. خیلی شاد هم. خیلی چیزایی که برای رفیقام مهمه برای من مهم نیست. باعث میشه حس تنهایی و درک نشدن بگیرم. حوصله‌ی توضیح خودم رو هم به دیگران ندارم. (الآن دارم توضیح میدم چون دیگرانی خیلی مطرح نیست. وقتی مینویسم انگار دارم با خودم حرف میزنم و به تفکراتم نظم میدم.) حتی وقتی بعضی از افراد خیلی ساده و خصمانه قضاوتم می‌کنن. آدم سردی نیستم فقط قبل از دیدن روی گرم و پذیرام باید از غربالای قبلی ذهنم گذشته باشن. ببین دوست من خیلی رفاقتا الکی‌ان و فقط کافیه که دوستت بین تو و منافعش گیر کنه و بره سمت منافعش. انگار وقتی میخوام یه سوالی بپرسم یا حرفی بزنم یه تحلیلگر توی مغزم نشسته که خودش جواب رو به دست میاره و اگه حرفم غیرلازم و بیهوده باشه، نمیذاره بزنم. و همین من رو ساکت‌تر کرده. مخصوصاً وقتی مخاطب حس امنیت بهم نده و ندونم واکنشش ممکنه چی باشه. ذهنم راه راحت‌تر که سکوته رو انتخاب میکنه. ولی جامعه الآن به آدمایی مثل من برچسب خجالتی و افسرده میزنه. درحالی که من اگه بخوام میتونم با آدمای جدید خیلی اجتماعی برخورد کنم اما خیلی جاها میبینم که لزومی نداره. مغزم پر از سوال و ابهام درمورد خودم و جهانه. حس میکنم چیزای زیادی هست که هنوز تجربه نکردم و خیلی خامی دارم. کاش انقدر همه چیز رو تحلیل نمیکردم. به خودم میگم خب حداقل با زبونم آسیبی به کسی نمیزنم و این راهیه که خیلی وقته مغزم بهش عادت کرده حتی اگه بخوام تغییر کنم مدت زیادی طول میکشه.

نمیدونم
۱۳
۳
آدمیزاد
آدمیزاد
من از آن روز که در بند توام آزادم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید