نمیدونم از کجا شروع کنم از چی بگم از اینکه یه پسر گرسنه گدا که برای در آوردن پول برای غذای یه شبش چه سختی های رو تحمل میکنه یا اینو بگم که بابام منو کرده بود صندوق موادش میگم برات از روز هایی که مادرم از یه خانواده پول دار به دنیا اومد ولی بابام از یه خانواده بی پول گدا به دنیا اومد یه روز مادر پدرم مریض بود و نیاز به پول داشت بابام کنار خیابون نشسته بود و در حال گریه کردن بود و مامانم با دوستش ملیکا در حال خرید بودند. یک دفعه چشمشون به یه پسر درحال گریه کردن می افته هر دو به سمتش میروندو ازش میپرسند :[آقای محترم چیزی شده بابام گفت :[نه خوبم ممنون ] مادرم گفت :(اگه کاری از دستم بر میاد انجام بدم ).بابام گفت خانم مامانم مریضه تو میتونی کمکش کنی خانم برو تو رو خدا اذیتم نکن تو رو خدا ).مامانم گفت بله من کمکتون میکنم اذیت نمیکنم ).بابام نیش خند زد مامانم گفت :(بلند شو ببینم حالا بگو مامانت کجاست ).بابام گفت:( خونه است). مامانم گفت :(آقا داری شوخی میکنی میگی مامانت مرضیه اون وقت میگی توی خونه هستش .بابام میگه خانم فک کنم حالیت نمیشه میگم پول ندارم غدا بخورم، مامانم میگه بلند شو بگو مامانت کجایت هر سه به خانه آنها میروند و مادر اون پسر رو به یه بیمارستان شخصی رفتند و مادر رو دکترا بردن پدرم میگه خانم :[خانم این جا بیمارستان شخصی هااا].مادرم میگه :(میدونم ).بابام میگه :(خانم میدونی یا پول اضافه یه ).مادرم نیش خند میزنه و میره بابام به ملیکا میگه ؛(خانم دوستت حالش خوبه ).ملیکا میگه آره حالش از من و تو هم بهتره اون قرار مادرت رو عمل کنه بابام با تعجب میگه باش.... بعد از پنج ساعت مادر از اتاق عمل بیرون میاد پسر با خوشحالی به سمت تخت میره و میگه خانم حالش چطوره