اگر شخصی قلم خوبی داشته باشد و نویسنده باشد الزاما یادداشتهای روزانهاش جذاب میشود؟ به نظرم این کتاب پاسخی خیر به این سوال است. احساس من این بود که نویسنده این یادداشتها را از سر رفع تکلیف نوشته، در پاسخ به یکی از تصمیماتی که ناگهان میگیریم (مثلا سر سال نو تصمیم بگیریم هر روز یادداشت بنویسیم). اگر تلاشی برای روایت از زوایای متفاوت نکنی زندگی روزمره در نهایت روی کاغذ هم به اندازه زندگی واقعی یا حتی بیشتر خستهکننده است. با توجه به اینکه بین زمان نوشتهشدن یادداشتها و انتشار آنها فاصله زیادی است (قبل از انقلاب تا سال ۲۰۱۴ که کتاب در خارج از ایران به چاپ رسیده) و یادداشتها بعد از مرگ نویسنده توسط شخص دیگری جمعآوری و به صورت کتاب چاپ شدهاند، این سوال هم برایم پیش آمد که آیا خود نویسنده اصلا قصد چاپ یادداشتهایش را داشته؟ شاید هم میخواسته آنها بعد از مرگش چاپ شوند تا از سرزنش یا واکاوی احتمالی در زندگی شخصیاش مصون بماند.
پنج شش ماه است که میخواهم نوشتن این یادداشتهای روزانه را شروع کنم. شاید نزدیک یک سال از وقتی که نوشتن «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» را برای سومین بار شروع کردم. آن وقت مثل مردی بودم که تنگنفس دارد و از کوهی بالا میرود. تمرین نداشتم و ندارم و نوشتن دیگر از کشتی و جفتکچارکش کمتر نیست، تمرین می]خواهد. فکر کردم کمترین فایده این یادداشتها آن است که ورزشی است. به علاوه اگر آدم چشمهای بینا داشته باشد بسیاری چیزها میبیند که شایسته نوشتن است. اما برای دیدن: باید به فکر آن بود و نوشتن یادداشت خود تمرینی است برای دیدن، یاد میدهد که آدم چشمهایش را باز کند.
بخشی از کتاب
اگر بخواهم از نکات جالب کتاب بگویم این است که جالب است که میبینی حتی کسی در این موقعیت و دستآوردها نیز از پشتگوشاندازی رنج میبرد و از میزان کار خودش راضی نیست. بارها و بارها در یادداشتها نوشته که میخواهد بیشتر کتاب بخواند یا روی پروژههای خاصی کار کند، کارهایی که هیچگاه حداقل در طول چندساله کتاب رخ نمیدهند. نویسنده حتی در نوشتن یادداشتها هم از پشتگوشاندازی رنج میبرد، یک روز مینویسند و چندین روز (حتی تا یک ماه) دیگر نمینویسند. از این جهت نویسنده هم فردی آشنا به نظر میرسد یکی از همهی ما که میخواهد کار بیشتری بکند و نمیکند، نکته امیدبخش این است که با این وجود باز کارنامهاش آنقدر قوی هست که اسمش به یادگار بماند.
یادداشتهای کتاب مال زمان قبل از انقلاباند و از این جهت خواندنشان برای من جالب بود. این که بدون این که قصدی داشته باشند یا حتی ایدهای از این که نظام قرار است تغییر کند، زندگی روزمره و معمولی در آنها روایت شده بود بدون اینکه قصد و غرضی برای بزرگ یا کوچکنمایی مسائل در کار باشد. در کنار این لحن نویسنده توی یادداشتها صریح است و احساس خوشایندی میدهد که نویسنده با مخاطب روراست بوده. خیلی جاها کتاب یا نویسنده دیگری را زیر سوال میبرد و به راحتی نظرش را بیان میکند.
... از این نقطهبازی خسته شدم، همهاش در پی آنم که پردهی ناموسی را ناسور کنم و همهاش ناموسپرستی میکنم و اسمها و آدمها را مخفی میکنم. زمانه اینجور میخواهد و بر پدر این زمانه دورو لعنت که آدم را حتی پیش خودش دو رو بار میآورد.
بخشی از کتاب
دو تا از روایتهای دنبالهدار که اندکی به کتاب جذابیت میبخشید و آدم را به دنبال کردنش ترغیب میکرد، یکی رابطه نویسنده با پسرش بود (که با هم زندگی نمیکردند) و پررنگتر از آن رابطهاش با خانمی که بخش زیادی از کتاب را در بر میگرفت. خانمی که اسمش در کتاب آورده نشده (هیچ یک از خانمهایی که نویسنده با آنها در ارتباط است اسمشان را نقل نکرده و خودش هم از این موضوع گله میکند که وضعیت دورویی به گونهای است که نمیتواند اسم این افراد را بیاورد.) دنبالهدارترین رابطهاش باز هم من را یاد موضوع مشترک دیگری میانداخت. حسادت، در نهایت به نظر میرسد اکثریت ما فارغ از مکان و دستاوردهایمان به شیوههای مشترکی اشتباه میکنیم و دچار معضلات یکسانی هستیم (پشتگوشاندازی، نارضایتی از میزان کاری که میکنیم، چالش رابطه با فرزند، حسادت و ...)