موبی دیک احتمالا تمام نشدنیترین کتابی است که خواندهام. اوایل سال قبل موبی دیک را از کتابخانه دانشگاه به امانت گرفتم ولی بعد از خوندن کمتر از صد صفحه دیگر نتوانستم ادامه بدم و بیخیال شدم. چند ماه بعد کتاب را از شخص دیگری قرض گرفتم و دوباره مشغول شدم. قرض گرفتنی که چندین ماه به طول انجامید و احتمالا طولانیترین مدتی بوده که من برای کتابی صرف کردهام. توی این مدت هر از گاهی سراغش میرفتم و چند صفحهای میخواندم، توی همین مدت چندین کتاب دیگر شروع شدند و به پایان رسیدند ولی موبی دیک، خیر. این کتاب که خواندنش برای من به اندازه شکار وال سخت بود، بالاخره ماه قبل تموم شد و بعدش سختی نوشتن در موردش شروع شد.
حالا اصلا این کتاب چیست و چرا من اینقدر سختم بود که تمامش کنم ولی در عین حال نمیتوانستم بی خیالش هم بشوم؟ موبی دیک یکی از کارهای کلاسیک ادبیات حساب میشود و داستان کشتی والگیریای را روایت میکند که عازم دریا میشود در حالی که تمام فکر و ذکر ناخدای کشتی -اهب - این است که یه وال خاص را شکار کند، موبی دیک یا وال سفید.
من از قبل درباره موبی دیک شنیده بودم ولی وقتی توی فیلم وال (که به نظرم خیلی فیلم خوبی است) اسمش پیش کشیده شد، هوس کردم بخوانماش و خوب، در نهایت چندان ارتباطی به موردی نداشت که در فیلم مطرح شده بود. کتاب به طرز باورنکردنی پر از توصیف است (شاید تنها کتاب دیگری که خواندهام و میتواند با آن رقابت کند بینوایان است.) توصیف انواع وال ها، انواع وسایل والگیری، نحوه والگیری و ... . توصیفاتش برای من هم زمان هم خسته کننده بود هم جوری بود که نمیتونستم بی خیال کتاب شم. یعنی با اینکه میدانستم قرار است چهار صد صفحه دیگر هم درباره وال سفید و مشکی و گرازماهی بخوانم، ولی باز هم برمیگشتم به کتاب و در عین حال هم توی یک نشست نمیتوانستم صفحات زیادی بخوانم ( از حق نگذزیم کتاب طولانی هم هست.)
هر چند در بسیاری از اشیا طبیعی سفیدی به نحو صفابخشی زیبایی را تعالی میبخشد، چنانکه گویی فضیلتی از ذات خود بدان اشیا ارزانی میدارد - جنانکه در مورد مرمر و مروارید و گل یاس چنین است و هر چند ملتهای مختلف بهطریقی در این رنگ نوعی سلطه شاهانه شتخیص داده اند. حتی پادشاهان بربر و بزرگ قدیم پگو، عنوان «امیر پیل سپید» را بالاتر از دیگر نسبتهای بلند و والای قلمرو خود قرار داده بودند و ...
کتاب نحوه روایت جالبی دارد که از یک طرف به قدری حماسی و عجیب است که فقط در بستر داستان میتواند شکل بگیرد و از طرفی انقدر جزییات را واقعی و روزمره احساس میکنی که انگار داری تاریخ یا سفرنامه میخوانی. کار معمول روزمره گاها با حرارت بیان میشود و به تفصیل توضیح داده میشود، در حالی که بعضی اتفاقات مهم بدون هیچ گونه احساس خاصی و به صورت وظیفه گونه روایت میشوند، که روایت منحصر به فردی را ایجاد کرده که جذابیت خاص خودش را دارد.
مورد دیگری که برایم جالب بود: کتاب با این جمله آعاز میشود «اسماعیل خطابم کنید» در ابتدای کتاب و قبل از شروع سفر راوی که همین آقای اسماعیل است یا حداقل خودش را اینگونه مینامد، داستان را به صورت یک راوی اول شخص روایت میکند. در قسمت دوم -سفر- کتاب همچنان علی الظاهر به صورت اول شخص در روایت است ولی نحوه روایت وقایع و جزییاتی که روایت میشود و حتی کمرنگی شدید شخص راوی به صورتی است که داستان گویی از سمت دانای کل در حال روایت است. این حالت دو گزینه را در ذهن من یاز میگذارد یک: اینکه نویسنده یا به این مسثله واقف بوده (یا نبوده) ولی اهمیتی نمیداده و برای روایت داستانی که به دنبال آن بوده این مورد را پذیرفته و اجرا کرده است. مورد دوم که با توجه به پایانبندی کتاب احتمالش قویتر میشود این که فیالواقع اسماعیل یک شخص حقیقی به شکل مرسوم نیست این که قرار بوده که باشد یا چه چیزی را نمایندگی کند، نمیدانم.
در نهایت من این کتاب را با توصیفاتش و مضمونش به خاطر میسپارم. توصیفات و تصویر سازیهای کتاب به قدری شفاف و هوس برانگیزند که صحنههای والکشی من را به شدت متاثر و توصیفات والها اشتیاق دیدنشان را در من بیدار میکرد. کتاب تم قویای از سرنوشت و نوعی جبر را در ذهن من تبادر میکرد نوعی باور به راستی و درستی که در عین حال انتخابی به نظر نمیرشد.
من دو ترجمه از کتاب را بررسی کردم یکی از آقای صالح حسینی و دیگری آقای پرویز داریوش و در نهایت ترجمه دوم را برای خواندن انتخاب کردم زیرا به نظرم انتخاب کلمات سادهتر بود (متن اصلی هم با وجود جملهبندی های طولانی، در انتخاب کلمات چندان پیچیدهای ندارد ولی مطمئن نیستم این ترجمه همچنان در دسترس باشد، در عین حال هر دو ترجمه سرشار از کلمات متفاوتاند.)