ویرگول
ورودثبت نام
افسانه حبیبی
افسانه حبیبی
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

وقتی اخراج شدم

دیروز تد تاکی از الیف شاکاف میدیدم و جمله‌ای گفت که باعث نوشتن این پست شد. گفت توی یکی از جشنواره‌هایی که شرکت کرده بود، دختر نوجوانی از او می‌پرسد "کلمات طعم دارند؟" و او در نهایت نمی‌تواند پاسخش را بدهد، چون قضیه پیچیده است. و حالا می‌خواست بگوید که پیچیدگی هرگز نباید باعث شود از حرف زدن درباره چیزی اجتناب کنیم.

وقتی از کارم اخراج شدم یکی از دلایلی که نمی‌خواستم درباره‌اش با کسی صحبت کنم پیچیدگی بود. فکر کردم توضیح اتفاقی که افتاده پیچیده است ولی افراد دنبال یک جواب ساده می‌گردند یا من مقصرم یا شرکت. همین طور هم شد افراد دو دسته شدند عده‌ای می‌گفتند آن چه اتفاق افتاده دور از ذهن نبوده و چرا از اول وارد همچین شرکتی شدم؟ و گروه دوم نظرشان این بود که خواسته شرکت مسئله‌ی بزرگی نبوده و می‌توانستم آن را بپذیرم.

ناراحت‌کننده‌ترین مورد توی اخراجم یک‌هویی بودنش بود اینقدر سریع اتفاق افتاد که نمی‌توانستم احساساتم را جمع و جور کنم. یک روز مثل همیشه رفتم سرکار و روز بعدش آخرین روز کاری‌ام بود.

روزی که اخراج شدم، مدیر عامل می‌خواست من را ببیند فکر کنم همین باید زنگ خطر را توی گوشم به صدا در می‌آورد، مدیر عامل بی‌خود و بی‌جهت نمی‌خواهد با شما گپ بزند. اولش کمی از این در و آن در حرف زد. کمی تعریف کرد. بعد خواسته‌اش را گفت. جوری که انگار چیز مهمی نیست. می‌خواستند عکس بی‌حجاب لینکدین و ایمیلم را عوض کنم. گفتم هیچ کدام را عوض نمی‌کنم ولی می‌توانم از ایمیل دیگری استفاده کنم، بدون عکس. بعد سعی کرد قانعم کند. چند روز قبلش مدیرم درباره این موضوع با من صحبت کرده بود ولی وقتی گفتم که عوض نمی‌کنم فقط گفت که بهشان اطلاع می‌دهد و من فکر کردم یا دوست داشتم فکر کنم که چیز مهمی نیست. فکر کنم مدیرم ته قضیه را می‌دانست، تلاشی نکرد نظرم را عوض کند. بعد از اینکه مدیرعامل کمی دلایلش را به شیوه‌های مختلف ردیف کرد رفت سراغ اصل کار، یا عکس لینکدینم را عوض کنم یا تمام. آن موقع بود که به لرزه افتادم نمی‌دانم لرزشم محسوس بود یا نه می‌دانستم تمام شده. از آن احساس لرزش حالم بهم می‌خورد احساس ضعف می‌کردم. فکر کردم نباید ضعف نشان بدهم نه جلوی این آدم‌ها. وقتی بلند شدم متوجه شدم پاهایم بدجور می‌لرزند. می‌خواستم هر چه زودتر از همه‌شان دور شوم بروم جایی که کسی نبیند پاهایم چقدر می‌لرزد.

گیج بودم و عصبانی. فکر کردم از اول من را ندیده‌اند؟ من که توی مصاحبه هم پوششم همین‌گونه بود. بعد از این همه ماه یادشان افتاده؟ حالتشان من را یاد کسانی انداخت که طرف را می‌بینند و به امید تغییرش با او وارد رابطه می‌شوند.

مشکل اساسی این جا بود که من آن شرکت لعنتی، آن کار لعنتی را واقعا دوست داشتم. از انجام دادنش خوشحال بودم. با این که مجبور نبودم، تقریبا هر روز حضوری می‌رفتم توی شرکت چون فضای شرکت را دوست داشتم. تا به همین امروز هم هر از گاهی خوابش را می‌بینم توی خوابم همیشه مشکلات برطرف شده.

از شرکت که آمدم بیرون دو تا کوچه پایین‌تر نشستم و فکر کردم دیگر نمی‌توانم از جایم بلند شوم. در نهایت البته بلند شدم. دو سه هفته از زندگی‌ام توی افسردگی مطلق گذشت فقط کارم را از دست نداده بودم نظم زندگی‌ام از دست رفته بود، ارتباطات اجتماعی، معنای زندگی، منبع درآمد( هر چند این یکی طول کشید تا ضربه‌اش را احساس کردم).

وقتی از شرکت آمدم بیرون یکی از همکاران سابقم پیامی داد که مضمونش این بود که در نهایت خدا بهترین‌ها را برای آدم رقم می‌زند. من به این جمله اعتقاد ندارم، به خدا هم اعتقاد ندارم ولی بهترین پیامی بود که در آن زمان دریافت کردم. باعث شد کمی از اعتقاد از دست‌رفته‌ام به آدم‌ها برگردد. الان که به کارم توی شرکت فکر می‌کنم تنها چیزی که دلم می‌خواهد متفاوت انجام می‌دادم، نگهداشتن ارتباطم با آدم‌ها بود.

کسب و کارروابط اجتماعیمعنای زندگیتجربه کاریحجاب
اینجا از تجربیاتم با کتاب‌ها و زندگی می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید