افرا
افرا
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

مصاحبه با فرزین فردیس مدیرعامل گروه شرکت‌های پارس سامان

سمت راست: نستوه جهان بین، سمت چپ: فرزین فردیس
سمت راست: نستوه جهان بین، سمت چپ: فرزین فردیس


قسمت اول: دور زندگی (نسخه صوتی اینجا بارگذاری شده است)

قسمت دوم: زندگی چیست؟

قسمت سوم: تعادل بین عمق و میدانِ کسب و کار

قسمت چهارم: حال دلمان خوب است؟

قسمت پنجم: اگر هنر در زندگیم بیشتر بود


قسمت اول

دور زندگی

مجری:

به نام خدا جناب آقای فرزین فردیس خیلی لطف کردید که به این گفتگو تشریف آوردید. امیدواریم در این ساعات باقی مانده بتوانیم از دانش و تجربه شما استفاده کنیم به عنوان اینکه مخاطبان شما را بیشتر بشناسند، من سوالم را این طور شروع می‌کنم که اگر بخواهید زندگی تان را به چند فصل تقسیم کنید، آن فصول کدامند و برای اینکه از هر فصل به فصل بعد وارد شوید قطعا نقطه عطفی لازم است و آن نقاط عطف کدام است؟

مهمان:

من هم سلام می کنم خوشحالم از اینکه می‌توانیم با هم گفت وگو کنیم و از هم دیگر چیزی را به یادگار بگیریم، شاید اولین نقطه چرخش یا عطف در زندگی من در ۱۷ سالگی رخ داد، من از کرمان و فضای مدرسه به دانشگاه در تهران آمدم و یک دبیرستانی بسیار گوشه گیر و خیلی با حیا و با دامنه ارتباطات کم و کسی که همه زندگی برایش تبدیل شده بود به اینکه بتواند در المپیاد یا در کنکور کاری بکند و فکر می کرد همه موفقیت زندگی همین است که بخشی مدرسه و بخشی هم خانواده در آن خیلی موثر بودند‌. من در ۱۷ سالگی به تهران آمدم وارد دانشگاه شدم که اتفاقاً جو رقابت در آن از مدرسه هم شدیدتر بود. برق شریف، و قاعدتاً می‌توانستم همان مسیر را با دور تندتری ادامه دهم و در گردونه رقابت بیشتری بیفتم اما مجموع اتفاقاتی که در دانشگاه افتاد باعث شد که اولین چرخش جدی زندگی من رخ بدهد و من از یک آدم با تعداد ارتباطات کم در جامعه ای بیفتم که روز به روز دامنه ارتباطات و شبکه ارتباطی ام بزرگتر شود و اولویت های زندگیم کاملا تغییر بکند، یعنی دیگر برایم شاگرد اول بودن و رتبه اصلا مهم نبود و چیزهای دیگری آمدند و برایم اولویت های بالاتر شدند وارد کار های صنفی دانشجویی شدم فعالیت های اجتماعی، که در واقع در گروه های دانشجویی انجام می‌دادیم. آنجا چیزهایی یاد گرفتم بعد تجربه های جدید کردم و به نسبت قبل یک آدم کاملا متفاوت شدم. اولین چرخش خیلی جدی زندگی من بود. اتفاق دوم هم زمانی افتاد که برای فوق لیسانس رفتم MBAکه با روحیه بعد از دانشگاه سازگارتر بود انسان ها جذاب تر از عدد ها و رتبه ها و سیستم ها بودند و در واقع پدیده‌های ارتباطی برای من خیلی پر رنگ تر بود به خاطر همین از مهندسی برق به مدیریت اجرایی رفتم، در آنجا بیشتر با سیستم ماشین مواجهی و اینجا بیشتر با انسان و اجتماع و تصمیم گیری های عجیب و غریبی که مختص انسان است. دومین نقطه چرخش آن جایی رخ داد که تصمیم گرفتیم یک بنگاه اقتصادی را خودمان ایجاد کنیم. قبلش من تجربه کار داشتم، کار دانشجویی که خیلی کرده بودم کاری که منجر به درآمدم شده بود تقریبا در سال دوم، سوم دانشگاه بود ۱۹ سالگی، که خودم را مجبور کرده بودم که داشته باشم و استقلال بیشتری از خانواده داشته باشم. یک دفعه رفتیم به بنگاه اقتصادی خودمان، شرکت خودمان، بدبختی های خودمان، آقا و نوکر خودمان بودن، همه پلهای قبلی را خراب کردیم و تبدیل شدیم به تاسیس کنندگان و بنیان گذاران شرکتی که حالا مسئولیتش از ۰ تا ۱۰۰ با ما بود. قبلش کارمندی یک جا بود و مسئولیت بیشتر به دوش کس دیگری بود و یا مسئولیت محدود تری داشتیم آن یک دفعه دنیا های بسیار جدیدی را باز کرد مهارت های جدید می خواست مسئله ها و چالش های جدید به وجود آورد، نوع زندگی کردن من را کاملا متفاوت کرد، ساعت وقت گذراندن من را متفاوت کرد خیلی چیز ها را تغییر داد و شاید این سومین چرخش زندگی من بود. چهارمی زمانی می شود که دخترم به دنیا آمد و اصلاً دنیای کاملاً متفاوتی را برای من گشود که اصلا آن را نمی دیدم و متوجه آن نبودم، لذت ها و نگرانی ها و همه چیز جدیدی که همراه خود آورد. شاید این روزها مهمترین بخش انرژی گرفتن من در کنار کار، گذراندن وقت با دخترم، درکنار خانواده و ساعت ها زل زدن به کارهای دخترم باشد، دنیای کاملا متفاوت جدید.

مجری:

خیلی دلم می‌خواهد که اگر صلاح می دانید از کودکیتان بیشتر بشنویم با وجود اینکه خودم کرمانی هستم متاسفانه خانواده شما را نمی شناسم و احساس می کنم که فرهیختگی خانوادگی دارید و می خواهم در مورد این مقداری بیشتر توضیح دهید.

مهمان:

شما خیلی لطف دارید من پدر و مادرم خودشان را معلم می دانند و شاید مهمترین نقشی که در گذشته کاریشان بازی کردند را معلمی می دانند هر چند پدرم کار دیگری هم می کرد. پدر و مادرم یکی مهندس عمران بود و یکی شیمی خوانده بود در دانشگاه امیر کبیر با هم آشنا شده بودند و از بد یا خوش حادثه پدر آذری من با مادر کرمانیم در کرمان با هم زندگی کردند و من در کرمان به دنیا آمدم و تا ۱۷ سالگی هم آنجا بزرگ شدم، مادرم هم معلم شیمی بود و علیرغم اینکه من شیمی را دوست نداشتم باید شیمی را ۲۰ می گرفتم تا آبروی مادرم حفظ شود. یادم می آید کنکور مرحله اول را که دادیم برگشتم خانه و تمام ۲۵ یا ۳۰ تا سوال شیمی را دانه به دانه به مادرم گفتم و گفتم که مامان خیالت راحت باشد که همه را درست زدم، فقط به خاطر آبروی مادرم، من اصلا شیمی را دوست نداشتم. پدرم هم مهندس عمران بود و در نظام مهندسی کرمان کار می کرد. می توانست کار مهندسی عمران انجام بدهد اما بیشتر ترجیح می داد که خودش را معلم هنرستان راه و ساختمان کرمان معرفی کند و بگوید که من به بچه ها درس می دهم. از یک جایی پدرم به خاطر کمردرد با فضای کاری ساختمان فاصله گرفت، بیشتر به حوزه کتاب رفت، در واقع کتاب فروشی باز کرد با کمک دایی، ادامه کاری که پدربزرگم انجام می داد یکی از قدیمی ترین کتاب فروشی های کرمان را پدر بزرگم داشت. (کتابفروشی حاجی پور)من یکی از چیزهایی که در دوره راهنمایی و دبیرستان انجام می دادم این بود که آخر هفته ها به کتاب فروشی دایی و پدرم می رفتم، از هر چیزی که خوشم می‌آمد می‌گرفتم و می‌خواندم و یاد گرفته بودم که چطور کتاب را بخوانم و نو بماند و به آن آسیبی نرسد و بتوان آن را فروخت. این موضوع به گوشه گیری بیشتر من کمک می کرد البته خب محاسن خودش را هم داشت، یادم هست که پدرم خیلی به من می گفت که اینقدر کتاب نخوان، آدم ها را بخوان و من هم همیشه در عقل ناقص آن موقع می گفتم که این بابای من درس خوانده دانشگاه است این چه حرفی است که می زند همه می گویند بهترین دوست ما کتاب است بابای من به من می گوید اینقدر کتاب نخوان! چه می گوید؟ و وقتی که به دانشگاه آمدم متوجه شدم که پدرم توصیه بسیار خوبی به من می کرد. حالا شاید من کودک یا کم سن و سال بودم و نمی فهمیدم و واقعاً این جمله، جمله درستی بود که کتاب را باید به اندازه بخوانم، بیش از اندازه شاید خوب نباشد، البته برای من چون این توصیه برای همه درست نیست، یکی پژوهشگر است، یکی کار دیگری دارد هرکس متناسب با خودش، این توصیه برای من توصیه بسیار درستی بود، آن زیاد کتاب خواندن داشت، بیشتر و بیشتر من را از جامعه و انسان ها دور می کرد. باعث می شد عقل معاش کمتری داشته باشم. حالا شاید بعدا در یک جنبه هایی هم کمک کرد ولی اگر آن اتفاق در دانشگاه رخ نمی داد آن نقطه چرخش رخ نمی داد معنای حرف با ارزش پدرم را نمی فهمیدم. دوستان بسیار خوبی داشتیم و هنوز آن دوستی ادامه دارد ما یک گروه در تلگرام داریم به آن گروه "ددد" می گوییم (دوستان دوران دبیرستان). با خیلی ها که صحبت می کنیم بهترین دوستی ها را دوستی های دوران دبیرستان می‌دانند ولی من دوستان دوران دانشگاهم به همان اندازه برایم پررنگ هستند، حتی شاید بعضی ها پر رنگ تر چون من با بعضی از دوستان دانشگاهم شریک شدم. بیزینسم را با دوستان دانشگاهم ایجاد کردم. ولی آن موقع یادم هست که بچه ها بیشتر به خاطر این من را دوست داشتند که من درسم خوب بود و دلیل دیگری نمی توانم برای دوست داشتنم پیدا کنم تقلب هم می رساندم و نامردی نمی کردم دستم را بگیرم واینها و به بچه ها کمک می کردم و نزدیک امتحان بود مسئله حل می کردیم، در مدرسه می ماندیم یا به خانه من می آمدند، فکر می کنم بیشترین دلیل که باعث می شد دوستم داشته باشند همین بود وگرنه آدم خوش مشربی نبودم و چیز دیگری برای عرضه نداشتم تنها خروجی همان درس و مدرسه بود. الان تصورم این است که کمی بهتر شدم، کمی چند بعدی تر شدم حالا نمی گویم خیلی خوب هستم حداقل دلایل بیشتری برای دوست داشتنم دارند. خودم هم حس بهتری دارم.

مجری:

من خودم به شخصه واقعاً حس خوبی نسبت به شما دارم. من احساس می‌کنم که بعد از آن دوره گوشه گیری و ورود به دانشگاه و تغییر اولویت ها و چیزهایی که فرمودید فکر می‌کنم الان که به این جایگاه شخصی رسیدید علت اینکه حس خوبی دارید اینکه توانستید یک تعادل و توازنی بین اجزای مختلف زندگیتان برقرار کنید. آیا این تشخیص من درست است؟

مهمان:

راستش، شخصا خیلی معتقد نیستم که تعادل برقرار کردم ولی فکر می‌کنم که در مسیر توازن برقرار کردن هستم. ازدواج دومم خیلی به این توازن کمک کرد، و همسرم خیلی در این قضیه نقش داشت یک آدمی که در یک دنیای متفاوتی بود و از هنر می آمد و نگاه متفاوتی نسبت به من به مسائل داشت. من خودم را آدم اجتماعی می دیدم با دامنه ارتباطات زیاد و می دیدم که همسرم به مراتب از من موفق تر در این حوزه ها و در گرفتن ارتباطات و بسیار کمک کرد تا بعدهایی که در من کمرنگ تر بود، تقویت شود. البته بدون تعارف در بعضی موارد هنوز زورش به من نرسیده. مثلاً سر منظم ورزش کردن من اصلا اینطور نیستم مثلا می بینید چند هفته پرانرژی، پرفشار با کارایی زیاد انجام می دهم ولی بعد یک دفعه کارها که زیاد می شود ورزش از عادت و روتین زندگی خارج می شود ولی در بعدهای دیگر که شاید لازم بود، توانستیم با کمک هم یک آشتی هایی برقرار کنیم و یک جاهایی که خیلی یک جانبه و یک طرفه و خیلی با سرعت می رفتم یا مثلا در زندگی محلی از اعراب ندارد یا برایشان به اشتباه اولویتی قائل نبودم در خیلی موارد یا سرم خورد به دیوار و فهمیدم و یا همسرم کمکم کرد که این ها جزئی از زندگی است و باید به این ها توجه داشت.

[a1]تیتر یک

هم آواکارخانه نوآوری آزادیمعنا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید