فصول و نقاط عطف زندگی(به همراه نسخه صوتی کامل مصاحبه)
مجری:
به نام خدا جناب آقای محمد قائم پناه بسیار به این گفتگو خوش آمدید. قبل از اینکه وارد سوالهای اصلی بشوم میخواهم، بدانم علت حمایت شما از پویش افرا چیست؟
مهمان:
از دعوتتان سپاسگزارم. یک سری دوستان من درگیر این پویش هستند، با توجه به شناختی که از آنها دارم تصمیم گرفتم از این جریان حمایت کنم. میدانید بسیاری از کارها هستند که نمیدانید عاقبتش چیست. حتی افراد فعال در آن جریان خودشان مطمئن نیستند که کارشان به کجا می رسد، ولی به نظر من باید روی اینها ریسک کرد. کارآفرینی یعنی ریسک کردن و حس کردم اینجا جایی است که هرچند کوچک باید حمایت شود. در محدودهای میتوانی برای کاری که هر چند مقصدش نامعلوم است، تلاشت را بکنی تا به مقصدش برسد و خواستم جزئی از این تلاش باشم.
مجری:
ما هم از شما سپاسگزاری می کنیم انشاالله که بتوانیم بیشتر از کمک شما برای پیشبرد این برنامه استفاده کنیم.
مهمان:
انشالله بتوانم کاری کنم.
مجری:
اجازه بدهید با مرورِ زندگی خودتان شروع کنیم و اینکه زندگیتان را به چند فصل تقسیم میکنید؟ این فصول را چه مینامید؟ چه ویژگی هایی برای این فصول قائلید؟ قطعاً هر فصل یک نقطه عطفی داشته که شما را از این فصل با آن فصل برده آن نقاط عطف چه بوده اند؟
مهمان:
همانطوری که داشتید این سوال را میپرسیدید سعی کردم در ذهنم مرور و تقسیم بندی کنم چون تا به حال در مقابل چنین پرسشی قرار نگرفته بودم. سه فصل به به نظرم می رسد. من به عنوان کسی که ریشه در خراسان جنوبی و شهر قائن دارم یک بخش، بخشی که تحت دیدگاه ها و روش و سبک زندگی پدر و مادرم بودم یعنی مامان و بابایم سبک زندگی ای داشتند، آن سبک زندگی هم به من منتقل شده است و من در همان چارچوب بزرگ شدم، فکر پیدا کردم، پیش رفتم، همانطور دنیا را دیدم. یک خانواده مذهبی خراسان جنوبی که پدربزرگم کشاورز بود و پدرم هم به او کمک می کرد اما درس خوانده بود و پزشک شده بود و این موضوع سبب شده بود که زندگیش به نحو چشگیری متحول شود لذا از ما هم توقع داشتند که دس بخوانیم، سخت کوشی کنیم، نمرات خوب بگیریم. درس خواندن از نظر آنها یعنی راه رسیدن به چیزهای خوب. همین هم به ما منتقل شده بود و همین را از ما توقع داشتند البته در کنار توجه به امور مذهبی.
بعد آمدیم مشهد و دبیرستان رفتم مدرسه ای که بچه پولدارهای مشهد میرفتند. که خب خیلی با فضای خانوادگی ما متفاوت بود. از اواخر دبیرستان یک چیزهایی در من شروع شد که در خانواده ما متداول نبود مثلاً سیگار می کشیدم ، موسیقی metal heavy گوش می کردم. نمی دونستم کی هستم، از زندگی چی می خوام، چکار باید بکنم، هدفم چیه و چیزایی از این قبیل.
تا این که این فصل پرونده اش بسته شد چون سعی کردم خودم رو پیدا کنم. بخشی از این خودیابی به این دلیل بود که مجبور شدم کار کنم چون خانواده بر این تصور بود که بچه از مسیر خارج شده سعی می کردند با ایجاد محدودیت مالی او را تحت فشار بگذارند. من هم گفتم چرا باید این فشار را تحمل کنم و تصمیم گرفتم که خودم پول در بیاورم. اول رفتم در مغازه عمویم در قائن که کار فتوکپی انجام می داد و یک گوشه رو گرفتم و منتاژ کامپیوتر انجام می دادیم که خیلی موفق نبود. کسانی که از ما جلوتر بودند فرصتی برای ما باقی نمی گذاشتند گفتیم چکار کنیم که کسی در شهر انجام نداده باشد؟ گفتیم اینترنت. اون زمان هنوز کسی در قائن خدمات فروش اینترنت نداشت. رفتیم با مخابرات قائن صحبت کردیم و اولین شرکت ارائه خدمات اینترنت را راه انداختیم. همان اینترنت های dial up که قیژ قیژ صدا می داد و وصل می شد. آن زمان 19 یا 20 سال داشتم و تازه دانشگاه قبول شده بودم برای افتتاح فرماندار و اعضای شورای شهر آمدند خلاصه برو و بیایی شد. ما هم خوش بودیم و فکر می کردیم زندگی همین است و داشتیم می رفتیم جلو. یک دوچرخه 28 که مال پدرم بود راصبح ها سوار می شدم می رفتم کارمندان شرکت را سوار می کردم یکی ترک می نشست و یکی روی لوله و می رفتیم سر کار. یک کارمند گرفتم دانشجوی دانشگاه آزاد قائن بود. شب با هم صحبت میکردیم که مثلا فردا این کار را بکنیم مطمئن بودم که این کار را اصلا بلد نیست اما میگفت من این کار را می کنم، فردا صبح می آمد و انجامش می داد. رفته بود و خوانده بود و با فشار، خودش را رسانده بود. واقعا از این آدم یاد گرفتم یعنی از این نیرو یاد گرفتم. این هم فصلی بود از زندگی.
کم کم رقیب پیدا شد. ما هیچ تجربه کسب و کار نداشتیم اما رقبای ما بچه کف بازار بودند. خلاصه هر کار کردیم نتوانستیم مزیتی نسبت به رقبا ایجاد کنیم و کل مجموعه را با ضرر فروختیم. و رفتم توی کار طراحی وب سایت. یک کارخانه رب انار در خراسان جنوبی بود رفتم سراغشان و گفتم می توانم سایتتان را راه بندازم. گفتند سایت نمی خواهیم اما می خواهیم صادرات کنیم. گفتم انجام می دهم. صاحب کارخانه دو دل بود که چکار کند. گفتم کوه بدهی برات جابجا می کنم. قبول کرد. روزی سه ساعت با من قرارداد بست من بعضی روزها 12 ساعت برایش کار می کردم. بر اثر این کار زبان انگلیسی ام خوب شد. مکاتبات و ارتباطات بین المللی پیدا کردم و برایشان یک سری مشتری از انگلیس و آلمان پیدا کردم و کار صادرات یاد گرفتم. این مدت یک سال و نیم طول کشید.
به دلایل زیست محیطی گیاه خوار شده بودم پس اومدم مشهد و اولین رستوران غذاهای گیاهی مشهد را راه انداختم تا این که چند نفر از دوستان من که از زندگی در شهر عاصی شده بودند پول روی هم گذاشته بودند و یک روستای متروکه را خریده بودند من همیشه دوست داشتم که بیرون از شهر زندگی کنیم. آنها به دنبال مسئول آبیاری می گشتند. گفتم که من به باغ های شما آب می دهم. به آنجا رفتم، به من هم خانه دادند و هم حقوق. از این بهتر که دیگر امکان پذیر نبود. خلاصه مسئول آبیاری نصف باغ های روستای هفت هشت خانواده من بودم خیلی هم خوب بود.
یک روز خانه عبدالحسین وهاب زاده بوم شناس برجسته کشور بودم. ایشان از دوستان من هستند. از ایشان پرسیدم مهمترین مشکل محیط زیست کشور چیست؟ گفت: این که بچهها در شهر بزرگ می شوند و هیچ درک درستی از طبیعت ندارند و باعث می شود هیچ تعلقی به طبیعت و حفظ آن در خود احساس نکنند. با خودم گفتم پس باید تجربه طبیعت را در بچه ها زنده کرد. در نتیجه فکر کردیم یک جایی در این زندگی شهری لازم است که بچه ها در آن تجربه با طبیعت بودن را داشته باشند. اولین مؤسسه طبیعت ایران را در مشهد راه انداختیم. یک باغ در شهر مشهد را تبدیل به محیطی کردیم که از خانواده ها ورودی می گرفتیم تا بچه ها بتوانند روزی چند ساعت را با گل و خاک و مرغ و خروس بازی کنند.
تا اینکه برجام پیش آمد. فکر کردم که الان که برجام پیش آمد، موقعیت خوبی برای صادرات زعفران است. موسسه طبیعت را به هم تیمی هایی که داشتم واگذار کردم و به سراغ صادرات زعفران رفتم.خانواده ما زعفران کار بود. قائم مقام وقت اتاق بازرگانی مشهد به من لطف داشت و در این کار به من کمک کرد و من شدم صادر کننده تک نفره زعفران و از ایشان کار صادرات را یاد گرفتم. یک دوره با پسر رئیس اتحادیه زعفران شریک بودم ایشان از کمپانی پدرش جدا شده بود و شرکت خودش را راه انداخته بود و کاری را هم در کنار ایشان انجام دادم. دیدم در صادرات زعفران آنقدر تقلب و ماجرا هست اگر بخواهی استاندارد و مثل همه کار کنی همیشه از بازار بیرون افتاده هستی و گران تر از همه هستی. این طور شد که فکر کردم چه کار میتوان کرد، چه کار متفاوتی در زعفران می توان کرد که ایده کشمون به ذهنم رسید. در واقع با دو نفر از هم تیمی هایم، برادرم حمزه و سیامک خرمی، کشمون را پایه گذاشتیم. فقط زعفران نیست ما همان دغدغه هایی که درباره زعفران داریم در مورد عسل، زیتون و چای و برنج ایران هم داریم. پس کار را توسعه دادیم.