ویرگول
ورودثبت نام
افرا حامدزاده
افرا حامدزاده
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

نامه‌ای به یک استاد یا نامه‌ای برای انصراف از دانشگاه؟

سلام، من افرا حامدزاده هستم، دانشجوی ارشد روانشناسی عمومی که با شما خانم فاطمه گلشنی کلاس یادگیری و تفکر داشته‌ام،
دلیل اینکه این متن را برای شما می‌نویسم احتمالاً به خاطر دیدن نمره ۵ در کارنامه بوده، اما همه‌ دلایلش نیست و حتی نمی‌دانم شما تا پایان این متن را می‌خوانید یا نه،
اما الان اصلأ برای نمره گرفتن از شما برایتان این‌ها را نمی‌نویسم. انگار مدت‌هاست که این حرف‌ها در گلویم مانده و دیدید نمی‌دانید دقیقا باید این حرف‌ها را به چه کسی بزنید؟ اما یک جا بالاخره سرریز می‌شود.
می‌خواهم برایتان تجربه دانشجویی‌ام در دو دانشگاه را که اتفاقا شما هم کارشناسی و ارشدتان را در آنجا گذراندید بگویم،
من کارشناسی، جامعه‌شناسی دانشگاه علامه طباطبایی بودم.
بعد از ورود به دانشگاه و تا امروز از اکثر درس‌هایی که حتی با نمرات خوب هم گذراندمشان چیزی در خاطرم نمانده، نه تعریف فرهنگ، نه تعریف جامعه نه دسته‌بندی‌های قیاسی بین مارکس و وبر و دورکیم و...
من چیزهایی را که «یاد گرفته‌ام» در ذهنم مانده.
درس‌هایی که اساتید در قیاس با واقعیت موجود به ما می‌آموختند و در موقع آزمون فهم ما و تحلیل ما را می‌سنجیدند. و از قضا حلقه‌های مطالعاتی‌ای که با بچه‌ها می‌گذاشتیم، کتاب می‌خواندیم، بحث می‌کردیم،
و کنار هم یاد می‌گرفتیم.
علامه طباطبایی با آن همه دبدبه و کبکبه و اولین دانشگاه علوم انسانی خاورمیانه،
سر و تهش را در آن دانشکده می‌زدیم ۳ استاد داشت که واقعا معلم بودند.
من آنجا چیزهایی را از معلمانم یاد گرفته‌ام،
برای شکستن روابطی که دانشجو را در فرودست و استاد را در فرادست قرار می‌دهد و رابطه سلطه ایجاد می‌کند،
من آنجا سه شخص رو دیدم که از جان و دل برای دانشجو وقت می‌گذاشتند، بهشان می‌آموختند بدان آنکه آن‌ها را از نمره بترسانند. بدان آنکه خودشان را بالاتر از دانشجو بدانند،
آن‌ها برای تک تک کارهای کلاسی بچه‌ها وقت می‌گذاشتند و ایرادات و نقاط قوت را بعد از هر تکلیف برایشان ایمیل می‌کردند. کم کسانی هم نبودند، همه‌شان به امید ساختن ایران از بلاد غریب برگشته بودند و مانند همه اساتید یک سر داشتند و هزار سودا، اما در اولین مرحله خودشان را «معلم» می‌دانستند. معلمی که باید برای دانشجویش وقت بگذارد، بعد از کلاس بماند، در اتاق دفترش به روی دانشجو باز باشد و حداقل راه‌های ارتباطی‌ای وجود داشته باشد.
من از هم‌نشینی بعد از کلاس‌ها و گفت‌و‌گو درباره دغدغه‌هایمان چیزها یادگرفته‌ام. چیزهایی که در هیچ کجای این۴ سال و گذراندن ۱۳۷ واحد یاد نگرفته‌ام.
در دانشگاه آزاد اما بین دانشجویان و اساتید یک رابطه اداری منوط به نمره دیدم،
و حتی احترامی که دو جانبه نبود، و یا واقعی هم نبود.
دانشجویی که مدام برای گرفتن نمره تلاش می‌کند، با دکتر دکتر گفتن پشت اسامی اساتید کسب رضایت می‌کند ولی موقعش که برسد با هیچ صفات محترمانه‌ای آن شخص را خطاب نمی‌کند و همچنین استادی که خودش را مرکز این سلطه می‌بیند و او هم احترام متقابلی برای دانشجو قائل نیست،
حتی اندازه‌ای که برای دانشجو حقی قائل باشد تا پاسخش را بدهد درباره کار کلاسی، نمره‌اش و هر چه که بعد از کلاس ذهنش را درگیر گذاشته است، توضیحی بدهد.
ما اینجا حتی ایمیل اساتید رو نخواهیم داشت، تازه دانشجوی ارشدی که احتمالا پایان‌نامه دارد، نیاز دارد اساتیدش را بشناسد،
ما تا دهن باز کردیم، شنیدیم:« وقت ما تا یک‌ سال دیگر پر است»
این خود یک نماد گویا است که بیرون از کلاس هیچ چیزی بین ما جریان نخواهد داشت، توی دانشجو دو گوشی و من یک زبان.
دانشجو، دو گوش باش برای شنیدن آموزه‌هایی که از عمرشان دهه‌ها گذشته و در هیچ کجای جهان نه تدریس دیگر به این شکل است، نه سرفصل‌ها چنین است و نه در مقطع مستر یا همان ارشد چنین تدریس می‌شود.
ما از اول دبستان تا همان انتهایی که برای مدرک تحصیلی‌مان انتخاب می‌کنیم طوطی‌ایم، طوطی‌هایی که مهارت دارند تا گفته‌ها را بازگو کنند.
ما همه‌مان از اساتید تا دانشجو می‌دانیم که از دانشگاه هیچ چیز در نمی‌آید، بروکراسی‌هایی برای گذراندن واحد،
گذراندن پایان‌نامه در قالب‌های نخ‌نما شده‌ی پژوهشی، داده سازی و در نهایت افتخار کسب یک مدرک دانشگاهی.
می‌دانیم که از ما نه روانشناس می‌سازد، نه متخصص،
دنیای بیرون چیزی خارج از دانشگاه است.
سیستم آموزش ایران فَشَل است.
فشل و بسیار دور از جامعه جهانی دانشگاهی و بسیار دورتر از جامعه،
اما این ترم دانشگاهی فارغ از همه این حرف‌ها متفاوت‌تر از ترم‌های دیگر بود.
ایران فضایی داشت که مثل طوفان همه چیز را در بر گرفت،
اقتصادش را، سیاستش را، فرهنگش را و حتما دانشگاهش را...
در حالی که ما و دوستانمان غیبت می‌خوردیم که چرا سر کلاس ننشسته‌ایم،
برخی از همین رفیق‌ها و هم‌کلاسی‌هایمان پشت دیوارهای اوین بودند.
نه شعار است نه برای دلسوزی این‌ها را می‌گویم،
حداقل من ۵نفر از هم‌دانشگاهی‌هایم را در این مدت با قرار وثیقه آزاد دیده‌ام.
و اما دانشگاه؟
جلو می‌رفت، گویی شرایط همچنان عادی است،
کار ما همین است «عادی‌سازی بحران‌ها».
پس دانشگاهی که تا این اندازه از جامعه دل کنده به چه درد می‌خورد؟ می‌خواهد علم بیاموزد و باز به سمت جامعه برگردد؟
ای کاش که این دانشگاه همیشه عادی و همیشه غایب درون خودش بماند.
راستی ما در ایران دانشگاهی بالاتر از رنک جهانی شریف داریم؟
رنک جهانی شریف باید پانصد و خورده‌ای باشد،
که در همین بین جسته و گریخته می‌شنیدیم صدای اساتیدی که سیستم دانشگاهی را فارغ از نمره فهمیدند و زیر میز بروکراسی زدند و برای یکبار هم که شده هم‌دلی را پیش گرفتند، آنجا «میدان دانشگاه» مهم بود، نه دکتر بودن، نه استاد بودن، و نه نمره و حضور و غیاب.
آنجا گوشه‌ای از تجربه ایران بود.
و ما؟
دروغ نمی‌گویم اگر بگویم کلمه‌ای از وضعیت ایران سر کلاس حرف نزدیم.
من روانشناس دورافتاده از فهم احوال مردم جامعه و نزدیکتر از آن دانشجویی که روبرویو ایستاده؟
این ۵ برای من نماد مهارتم در نمره درس «یادگیری و تفکر» نبود،
نماد دانشجویی بود که با هزاران مشکلات اجتماعی و اقتصادی و درگیری‌های فردی مانند اضطراب و افسردگی که اتفاقا تخصص شما هم هست دست و پنجه نرم می‌کند.
۵ برای من نماد دور افتادن از همدلی و ساخت حصار بین دانشگاه و جامعه بود.
که راستی پیامد این ۵ را هم دیشب با خودم مرور می‌کردم
مجدد باید پانصد و خورده‌ای هزارتومان پول این واحد را تقدیم به دانشگاه آزاد کنم تا دانشگاه هم با پول دانشجوهایش زد و بندهای اقتصادی و خرید زمین‌هایش را پیش‌ ببرد.

من و امثال من سراسر خشم‌های فروخورده و صداهای نشنیده‌ایم،
انتظاری هم نیست که شما بشنوید،
ما همه در یک سیستم بزرگ شده‌ایم و برای نشنیدن تربیت شده‌ایم،
من دیشب یکبار دیگر مرور کردم که چرا باید در ایران بمانم،
و تا این اندازه بجنگم برای پول درآوردن و واریز ۷۰ درصد حقوقم به دانشگاه آزاد؟
۵ شما سیلی‌ای بود برای من تا از خودم بپرسم اینجا چه کار می‌کنم؟

دانشگاه آزاددانشگاه علامه طباطباییدانشگاه آزاد اسلامی تهران مرکزانصراف از دانشگاه
ملغمه‌ای از جامعه شناسی، روانشناسی، زنان و شوریدگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید