ساعتها روبه روی ایینه ایستاده بود . معلوم بود که در فکر است .
نور سو سو میزد و او به منقبض و منبسط شدن چشمهایش توجهی نداشت . دستش را روی سرخی صورتش نگه داشته بود و از ذهنش فقط یک چیز میگذشت . (( چرا ؟ ))
این سوال ، این تک کلمه مدام دور سرش میچرخید و او مدام گیج تر میشد ؟
داستان از این قرار است که با ذوق به دیدن پدربزرگش رفت و نمره هفتده را که روی برگه تصحیح شده امتحان ریاضی اش نوشته شده بود را نشانش داد . پدربزرگ عصبانی شد و سرش داد کشید .
: چرا باید هفتده باشه ؟ چرا نمیتونستی نمره بهتری بگیری ؟
این دو چرا را از زبان پدر بزرگش شنیده بود . با ناباوری نگاهش را به سمت عمه برد . عمه با پوزخند نگاهش میکرد . گیج تر نگاهش را به سمت عمو کرد . عمو بلند شد و سیلی اول را زد . اجازه داشتن واکنش را نداشت اخر سیلی دوم و بعدش یک مشت و کشیده شدن دستش توسط عمو خیلی سریع اتفاق افتاد . پسرک حتی نشنید که عمو مدام میگفت پسر من اگر بزرگ بشه همش بیست میگیره . تو چی ؟ تو هیچی نمیشی .
و چند ساعت بعد خودش را در طویله کنار گاو ها و مرغ ها روبه روی ایینه قدیمی پیدا کرده بود .
(( چرا منو زد ؟ )) .................................................................. (( نه نه چرا هفتده بد است )) ......
بله پسرک قصه ما برای اولین بار طعم یتیمی را چشید . هیچ جوابی برای چرایی هیچکدام این سوال ها وجود ندارد صرفا پسرک یتیم است چند ماه پیش پدرش را از دست داد و مادرش چون کار میکرد پسرک را به خانواده شوهرش سپرد پس بچه ده ساله هم همه آنها را دوست داشت . پدربزرگ چون میخواست پیشرفت پسرک را ببیند هم به کتک خوردنش واکنش نشان نداد و هم او را آزرد . عمه حسودترین بود و قبل مرگ برادرش به خانواده آنها حسادت میکرد و عمو که از برادر مرده اش کینه به دل داشت کینه اش را سر کودک خالی کرد .
پسربچه ساعتها در طویله ماند تا مادرش رسید .
: تو قلط کردی بچه منو زدی . خوب کرده هرچی گرفته به چه حقی .......................
به باقی حرفهای مادرش گوش نکرد و جلوی کشیده شدن دستش توسط مادرش و رفتن به خانه را نگرفت . به آنهایی که دوستش داشت هم نگاه نکرد . حتی اشکهایی که کنار حیوانات ریخته بود را پنهان نکرد . برای اولین بار با چنین حسی روبهرو شده بود و اصلا نمیدانست به آن چه بگوید . حسرت یا غم یا چیزی دیگر .