میخواهم برایتان از زنده شدن قصهای بگوییم. قصهای که در دل قصهی دیگری است. شاید چیزی که میخواهم تعریف کنم یک جایی در دل قصههای عامیانه حتی اسطورهها داشته باشد شاید هم نداشته باشد. به احتمال زیاد هم باورش نکنید.
ماجرا برمیگردد به خاطرهی تنها عمهی بابام. وقتی میامد خانهی پدربزرگم و چند روزی مهمان میماند، دورهاش میکردیم و لابهلای حرفهایش همیشه یک سری خاطرات تکراری اما شیرین را برایمان با آبوتاب تعریف میکرد. یکیاش هم مربوط میشد به شبی که گرگ به خانهاش زده بود. عمهی بابام یک زن قد کوتاه و سبزه بود. از آن زنها که زیبایی و دلبریاش توی زبر و زرنگی و زبان تیزش خلاصه میشد، نه چهرهی معمولی و دماغ کشیدهاش. نزدیک به صد سال عمر کرد، ولی آخریها تن فرتوت و زمینگیر، جای چالاکیاش را بدجوری گرفته بود. اصطلاحاً افتاده بود تو شل کن، سفت کن مریضی. سر آخر هم وقتش رسید و افتاد ته سرازیری راهی که همهمان قرار است بیفتیم. راستش شبی که فوت کرد، یکهو دلم خواست برای آخرین بار و قبل از اینکه روز روشن تو گودال قبر جاگیر شود، قصهاش را بشنوم. اصلاً بروم تو دل قصهاش. همین هم شد که راهم را گرفتم سمت یکی از روستاهای دامنهی سبلان و توی سرمای فصل پاییز آنجا که هوا آب چشمه را تا جایی که زور دارد یخ میکند و از تندی جریان میاندازد، شدم یک زن قد کوتاه و سبزه که مثل سه تا بچههایم چپیده بودم زیر لحاف. پاهایم را سپرده بودم به گرمای تکه یاپمای گر گرفتهی منقل کرسی. آن بیرون فقط سرما بود. از آنها که توی سکوت مطلق دانههای برف آرام روی هم مینشست. آن وقت شب بچههایم زیر کرسی منگی اول خواب را پس زده و توی خواب عمیقی بودند، ولی خواب به چشمهای خودم نمیآمد. بوی دنبهی آب کرده کل خانه را برداشته بود، دهانم بعد از نان و جزغالهدنبهای که برای شام خورده بودیم، پر چربوچیل بود. زبانم بار بسته بود. دلم چای میخواست؛ یک لیوان پر، داغِ داغ با طعم یک پَر لیموی خشک، ولی وقتی چای خشک نداشته باشی، حوصلهی آب پر کردن کتری و گذاشتنش توی تنوری که هنوز خاموش نشده را هم نداری، حتی به جایش هم دلت نمیکشد یک لیوان آب داغ کنی و جرعه، جرعه سر بکشی. داشتم به این فکر میکردم که باید حجب و حیا را کمی کنار بگذارم و برای بابای بچههام کاغذ بنویسم که این دفعه وقتی از باکو میآید یا برایم پول و خوراک میفرستد، چای خشک یادش نرود، آن هم زیاد. بعد تا پهلو به پهلو بشوم با خودم گفتم اصلاً به جهنم، یک کمی از پولی که برایم مانده، برای چای خشک میگذارم کنار یا میروم دِه بالا و بقیهی دنبهای را که خریدهام، هر طور شده پس میدهم و به جایش چای خشک میگیرم، حتی شده به اندازهی چند قاشق. آخر چه معلوم کسی اصلاً بخواهد توی این فصل راهی باکو بشود یا بخواهد نامهای ببرد برای پستخانه که من دلم خوش باشد کاغذ من را هم ببرد.
توی بالا و پایین کردن روزگار فردایم بودم که یکدفعه سکوت بیرون شکست. صدای خرناس خفیف حیوانی تمام فکرهای توی سرم را به هم ریخت. یکجوری که تندی طاق باز شدم و زل زدم به تیرکهای چوبی و شکمدادهی سقف. میخکوب، سرتاپا گوش شدم. صدای خش پنجههای حیوان روی برف همراه با خرناسی شبیه به خرناس سگ بالای سرم بود. اشتباه نمیکردم صدای گرگ بود که آرام، آرام داشت دور میشد. داشت میرفت ته حیاط و سمت طویله. سمت چهار تا گوسفند و یک الاغ مردنی.
یادم افتاد که روی سوراخ سقف طویله باز است. هیچ کپه کاهی هم رویش نیست. حیوان حتماً بو میکشید و پیدایش میکرد. تا مالم را نبرده یا حرام نکرده بود باید دست میجنباندم. از جام کنده شدم. یک لا پیراهن تنم بود و لچک گلدار همیشگیام را هم روی پیشانی گره زده بودم. نگاهی به بچههایم انداختم. بیقید، خواب بودند. چه میفهمیدند یکه ماندن و امانتداری دَمار از روزگار آدم درمیآورد. چراغ را برداشتم و پا تند کردم. در چوبی اتاق را که باز کردم سوز سرما انگار با تمام قدرت پخش شد روی تنم. برای آنی لرز افتاد تا سر انگشتهای پاهام. توی ظلمات شب کدام همسایه میتوانست، جَلد به داد برسد؟ توی آن هوا، سگ هم آنقدری که باید هار نمیشد و به حیوان گرسنه حمله نمیکرد. شنیده بودم که هر چی بیشتر داد سر بدهی و هارای بکشی، خوی حیوان وحشیتر هم میشود، اما هر چی که بود، من ابداً خیال نداشتم مالم را قربانی بدهم. باید حیوان را سر بزنگاه فراری میدادم.
از لحظهای که صدای بالای سرم را شنیدم، قصهی آتام تو سرم تاب برداشت. توی قصهاش یک زن بود و یک گرگ. یادم میآمد که از زبان زنِ قصهاش میگفت: "زمین مادر است و میزاید. زمین الاهه است و حرمت دارد. زمین مادر طبیعت است و شیرهی جانش را به طبیعت میبخشد." پس لچک را از سرم باز کردم و انداختم روی زمین. در را محکم بستم. پاپوشهایم را از جلوی در کنار زدم و پا لخت رفتم ته حیاط. جایی که حالا صدای کم جان گوسفندها بلند شده بود.
سوراخ سقف طویله درست وسطش بود و هیبت حیوان با موهای زبر و خاکستری، آن را پوشانده بود. حیوان سرش را از سوراخ رد کرده بود به داخل و دو تا پنجهی جلوی بدن را به دیواره میکشید. داشت زور میزد شانههایش را هم رد کند. شانهها رد میشد به راحتی خودش را میکشید تو. گوسفندها رفته بودند گوشهی طویله و مچاله شده بودند توی هم. کمی امدم جلوتر و چراغ را بالاتر گرفتم. آب دهان حیوان از لای دندانها و پوزهاش راه باز کرده بود. با دیدن من یک آن ثابت ماند و بعد خرناسش کشدار و قویتر شد و پنجههایش را با شدت بیشتری به دیوارهها کشید. توی قصهی آتام زن زل میزد به چشمهای گرگ، بیکلامی و بدون هیچ حرکتی؛ پس من هم چراغ را گذاشتم زمین. رفتم جلوتر و سرم را بالا گرفتم. پیراهنم را در آوردم و عریان ایستادم مقابل چشمهایش. سرم باید رو به بالا میماند، مثل زن قصهی آتام. همان شکلی دستهایم را زیر سینههایم گرفتم و دیگر بیحرکت چشمتوچشمش شدم. اما بعد از این باید سر تا پا حرف میشدم و حرفهام را میریختم توی نگاهم.
"زمین مادر است و حرمت دارد. زمین الاهه است. زمین مادر طبیعت است و شیرهی جانش را به طبیعت میبخشد."
" نگاه کن! من خود زمین هستم. من مادر طبیعت هستم و شیرهی جانم را میبخشم."
"نگاه کن! من عریانم و عریانی من حرمت دارد."
اما حیوان هنوز داشت چنگ میانداخت. آنقدری که بالاخره یک طرف شانهاش را رد کرد و توی این تکانها آب دهانش چکید روی سینهام. زانوهام به لرز افتاد اما نفس عمیقی کشیدم. دوباره شدم زن قصهی آتام و اینبار هم از تمام وجود کلمات را ریختم توی چشمهایم.
"نگاه کن! من عریانم و عریانی من حرمت دارد."
حیوان این دفعه دیگر بیحرکت ماند. برق چشمهایش لابهلای رنگ خاکستری هیبتش کمرنگ شد و من باز کلمات را تکرار کردم. " زمین الهه است. زمین..." حیوان دیگر جم نخورد تا زمانی که باز میخواستم کلمات را از سر بگیرم که در یک آن خودش را از سوراخ کشید عقب. نور ماه افتاد روی تنم و من باز بیحرکت ماندم، مثل زن قصهی آتام تا وقتی که خش صدای پایش روی برفها همراه با خرناس خفیفش از خانهام دور و دورتر شود.
نویسنده افسانه آقائی