تقریبا تو دوره و زمونه ای داریم زندگی می کنیم که برای اینکه خودمون باشیم باید سعی کنیم. تو کسری از ثانیه تو ذهنمون میاد که فلانی چی میگه یا چی تو ذهنش میگذره و این به یک نفرو دو نفر ختم نمیشه اگر حواسمون نباشه تعمیمش میدیم به خیلیا که قرار نیست نقشی توی زندگیمون ایفا کنن!
و حتی با دروغ بزرگ میشیم و اصلا تو فرهنگمون جا افتاده که برای درست جلوه دادن کارامون که تو ذهنمون از درست بودنش اطمینان نداریم به راحتی دروغ بگیم.
یادمه دومه دبستان بودم یه روز نه مریض بودم نه هیچی، فقط حوصله نداشتم برم مدرسه. به مامان گفتم بگو افسانه حوصله نداره بیاد مدرسه و مامان زنگ زد و انقدر ناظم شرایط رو سخت کرد مامان من افتاد به مِن و مِن کردن تا آخرم نشد اینو بگه و گفت کسالت داره و نمیاد:/ .
شاید باورتون نشه اما این تو ذهن من جا افتاد و برای ترک این عادت و ترس از نه شنیدن (قطعا نه شنیدن خیلی سخته) خیلی سعی کردم، چون واقعا بعد از یه دورهای از زندگیم فهمیدم دروغ گفتن مخصوصا در مورد سلامتی که مهمترین نعمته اشتباهه محضه.پس تصمیم گرفتم این داستان رو درست کنم.ولو به هر قیمتی...
حواستون باشه دارم به موازات هم 2 تا شرایط رو براتون میگم. چند روز پیش حالم خوب نبود اما بیماری شبیه کرونا یا درد بی درمون یا هرچیز عجیب و غریبی نبود فقط یک مسمومیت ساده بود و من صبح به مدیر مارکتینگ شرکتمون همینقدر ساده بدون استرس و نگرانی موضوع رو انتقال دادم بدون اینکه فکر کنم که چی بگم و چی نگم و مثل همیشه رفتاری رو دیدم که کاملا انتظارش رو داشتم. پیام مدیرم در جواب به شرایط من این بود؛ اوکی افسانه اگه تا 11 اوکی شدی بیا اگه نه استراحت کن!
آره همین قدر دیالوگ من و مدیرم ساده و بدون استرس و اضطراب بود.بعد، عصر که یکم حالم بهتر شد و تونستم فکر کنم، وقتی به روند دیالوگمون دقت کردم به قدری حالم خوب بود که چقدر راحت مشکل رو بزرگ نکردم و همونطور که بود گفتم و خوب دروغ نگی همه چیز درست پیش میره البته خوب شرایط هم برام مهیا بود.
بیاید باهم جمع بندی کنیم:
تارگت رو تنظیم کنیم رو اینکه تا جایی که می تونیم خودمون باشیم و در جهتش سعیمون رو بکنیم.جایی باشیم و پیش آدمایی باشیم که این فضارو برامون مهیا میکنن نه زیاد تلخن و نه بیخود مهربون. بلکه فضای منطقی رو اداره میکنن، عرصه رو برامون تنگ نمی کنن و ازین که خودمون باشیم استقبال میکنن.
تازه این باید روندش طوری باشه که هرچقدر از فضاهای رسمی زندگیتون مثل شرکت دور میشید و به فضای صمیمی مثل خانواده نزدیک، باید شرایط براتون بهتر و مهیا تر باشه که بتونید دروغ نگید و راحت خودتون باشید، حتی به غلط چون اشتباه و تجربه آدمارو میسازه.همه اینا نتیجهش میشه راحت زندگی کردن.
بنظرم راحت زندگی کردن همون Goal زندگیه!