وقتی تو شرایطی قرار میگیری میتونی بفهمی خوب و بد چیه و در غیر این صورت درک از شرایط سخته، مگر اینکه خیلی خیلی آگاه باشی...
هفته کاری سختی داشتیم، میتونم بگم یک ماه اخیر کلا سخت بود و سخت گذشت. من تو تلاطی افتادم که حتی خودمم نمیدونستم چرا. سردردای شدید، بی حوصلگی، کلافگی و ...
شرایطی بس قاطی پاتی داشتیم تو شرکت و تلاشِ من برای نریختن قیمهها تو ماستا به شدت ازم انرژی گرفت.ولی خُب این وقتا حرف زدن با بابا آرومم میکنه و مثل همیشه راهو بهم نشون داد و من از گود بیرون اومدم و شرایط رو شروع کردم به دیدن، اما از دور.
دیدید مامان باباها باهم دعوا میکنن، همیشه بچهها دو مدل رفتار میکنن یا صحنهرو ترک میکنن یا دخالت، خُب معلومه تو هرکدوم چه اتفاقی میفته و نتیجه چیه. دخالت دادن بچهها تو دعوا و یا اجازه دادن به دخالت کردنشون جز خُرد شدن اعصاب اونا برای چیزی که اصلا بهشون ربطی نداره نتیجهای نداره و از اون بدتر اینه دستآوردی هم نداره.
مثل اتفاقای اخیر تیم ما. نگم از اضطرابی که دیگه همه میدونن برای من سمه و حتی یه جورایی مرگ تدریجی. از خودم پرسیدم چرا؟ چرا باید درگیر استرسهای مداوم بشم اونم در صورتی که آدما همیشه اول نیاز و منافع خودشون رو میبینن؟ و من این رو به شکل FULL HD دیدم.
برای یک تفریح آخر هفتهای دچار اضطرابی شدم که اصلا حق من نبود اما خُب آدما شاید در لحظه خیلی خیلی آخر، تازه اونم وقتی بهشون بگی بفهمن که چیکار کردن و بخاطر خالی کردن خودشون اطرافیان رو در چه شرایطی قرار دادن.
ایناش اصلا به من و شما ربطی نداره هر کسی میتونه هرجور بخواد رفتار و زندگی کنه و من یا شما نمیتونیم بگیم بهشون چیکار کنن.
اما خودم چی؟
آدمارو دچار استرس کردم؟ خودخواهی کردم؟ راستش آره
جنبه مثبت این تجربه هم همینه، من خیلی آروم میرم جلو و بخاطر خودم حاضر نیستم برای بقیه اضطراب ساز باشم.
عزیزانم، از همین تریبون میگم بابت تمام استرسایی که بهتون دادم بخاطر ناراحتی و غُرهای خودم معذرت میخوام و ازاین به بعد من جور دیگری خواهم دید چون چشمهارا باید شست و من شستمشون.