afsaneh.mokhtari98
afsaneh.mokhtari98
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

بی هدف

1صفحه

توی خیابونا بی هدف راه می رفتم و سرما رو حس نمی کردم بارون شدیدی در حال باریدن بود با آستین دست راست صورتمو پاک کردم .

از روبرو شدن با سرنوشت نامعلومی که انتظارم رو می کشید میترسیدم .

خیابونا کم کم خلوت می شدند . صدای شر شر باران با صدای رعد و برق و ویژ ویژ ماشینها قاطی شده بود .

وسط بلوار روی چمنای خیس کنار کاج پیری روی نیکمت بغلش نشستم .

لباسام خیس شده بود و به بدنم چسپیده بود .

آرنج لباسم پاره شده بود .

فکرهای احمقانه رهایم نمی کرد .

کنار خیابان پلی بود که زیرش رودخانه از وسط شهر می گذشت .

با ترس ولرز پاشدم . قدمهایم را به سختی از زمین کندم .

و خودم رو به پل کنار خیابان رساندم .دستایم را روی میله های پل گرفتم خیلی سرد بود. اینجا بود که سرما رو حس کردم .

بی هدف روی پل راه می رفتم و همینطور دستانو به میله پل گرفته بودم و حرکت می دادم .

مثل کسی که توی خواب داره راه میره .

نمی دونستم باید چیکار کنم ؟

یا باید دل به دریا می زدم و بر گشتم و یا برای همیشه خودمو خلاص می کردم .

مدتها بود که با این افکار درگیر بودم .

صفحه2

حس کردم نوک انگشتام بی حس شده .

با قدمهای لرزان روی پل بی هدف جلو می رفتم .

ایستادم و به پایین نگاه کردم

در تاریکی شب جز مه غلیظی چیز دیگه ای نمی تونستم ببینم .

یه نگاهی به خیابن کردم آسفالت روی جاده سیاه تر از همیشه بنظرم رسید .

دوباره صدای رعد برق اومد و اینبار تند تر از قبل .

کمی ترسیدم و عقب رفتم .

نرده پل حدود نیم متر بود .

روی پل نشستم و زانو زدم اشک و بارون از روی گونم چکید .

ترسیده بودم .

با یاد آوری زندگی گذشتم و روزهای تلخی که سپری کرده بودم افکار لعنتی رها یم نمی کرد .

شده بود برایم کابوسی که خلاصی نداشتم .

دوباره پاشدم و ایستادم . چشمامو بستم ، قلبم تند تند به سینه ام می کوبید و نفسم در سینه حبس شده بود .

دستم را روی نرده های یخ زده پل گذاشتم . حس سبکی بهم دست داد .

همینکه خواستم خودمو پرت کنم تو رودخونه ، دستی با ضربه روی شانه ام خورد و از پشت به شدت به عقب هلم داد .

صفحه3

با پهلوبه کف خیابون افتادم

آسفالت خیلی سرد بود مو روی تنم سیخ شد .

با صدای بلندی گفت : چ...جی کار می کنی؟

از تعجب چشمانم از حدقه بیرون زدند. تو تاریکی نمیتونستم خوب ببینمش . ازش بدم می اومد که نزاشت خودمو پرت کنم .

سرم را به عقب برگرداندم زیر نور کم سوی چراغ برق ، پیرمردی با ریش سفید و قد کوتاهی را دیدم که روبه رویم ایستاده و به من زل زده است .

ار نگاههای نافذش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم .

-هیچ معلومه چی کار می کنی پسر جون ؟

-آه نمی دونم

- موندم جوانی به قد و قامت تو این وقت شب تو این بارون اینجا !

- شرمندم آقا ...

- ببین پسرم شاید درد روزگار خستت کرده ولی بدون برای هر کاری یه راهی هم وجود داره .

-نه دیگه باید تموم بشه برای همیشه

- چی باید تموم بشه آخه دنیا که به آخر نرسیده .

-اخه شما از کجای زندگی من باخبرید ؟

- توکلت به خدا باشه پسرم تقدیر و سرنوشت همه ما بدست اون بالای سری رقم می خوره .

صفحه4

با حرفهای پیرمرد کمی آروم تر شدم و ذل زده بودم به آسفالت کف خیابون انگار نمی تونستم مردمک چشمامو حرکت بردم .

قطرات اشک از گوشه چشمانم جاری شد .

باز دست پیرمرد برای دومین بار روی شانه ام خورد اینبار با هر دو دستش سعی کرد هیکل منو از زمین بلند کنه .

به خودم اومدم سرمو بالا گرفتم و همراه دستهای پیرمرد که تلاش برای بلند شدن من داشت با کف دستهایم به زمین تکیه دادم و بلند شدم .

چشمم در چشمان پیرمرد مهربان گره خورد .

خیلی دلش برام سوخت و منو در آغوشش فشرد هنوز گیج بودم اصلا نمی دونستم کجام چه خبره !چی شده ؟

باران بند آمده بود اما لباسای من و پیرمرد خیس بودن .

پیرمرد لبخندی کوتاهی زد و گفت : پسرم خونه من همین نزدیکی هاست بیا باهم بریم خونه تا گرم بشی معلومه فشار زیادی رو تحمل کردی ؟

گویا بر لبم قفل زده باشن از هم باز نمی شد .

هر چه کردم که یک کلمه بر زبانم جاری شود که در حد تشکر از این پیرمرد مهربان باشم قدرتش را نداشتم .

زبانم هم مانند انگشتانم یخ زده بود .

حرفهایش بهم آرامش داد و آرامتر شده بودم .

مانند کسی بودم که دنبال یافتن گمشده اش باشد .

پیرمرد با تن صدای مهربانش دوباره لب به سخن گشود و گفت : بیا بریم پسرم .

صفحه5

بی هدف دنبال پیرمرد راه افتادم بدون اینکه بدانم کجا می روم و این پیرمرد کیست شاید خیالات و اوهامی بیش نبود اما نه واقعی بود .

صدایش را شنیدم ، دستهایش را لمس کردم با او راه می روم مگر می شود خیالات باشد .

به آخر کوچه رسیده بودیم کنار خانه ای قدیمی پیرمرد ایستاد برگشت و رو به من کرد و با صدای آرامی که سکوت کوچه را می شکست گفت : کلبه درویشی ماست تا هر وقتی که قابل بدانید پیشمون بمونید خوشحال میشیم من و همسرم تنها هستیم .

با دیدن این مرد دنیای جدیدی برام باز شد .

دوست داشتم یه ریز برام حرف بزنه .

کلیدو انداخت تو قفل در و بازش کرد و با یه یا الله گفتن واردخانه شدیم .

پیرزنی لاغر اندام با چادر سبز گلداری برای خوش آمد گویی ما وارد حیاط شد .

با لفظی بسیار مهربان و صمیمی ما رو به داخل خونه دعوت کرد . پیرمرد با چهره ای بشاش گقت : صغری جون مهمان عزیزی داریم .

به سمت درب حال به راه افتادیم کفشهایمان را بیرون آوردیم و جورابها را هم درآوردیم و پیرزن با دستانی چروک شده و لرزان آنها را از هر دوی ما گرفت و انداخت روی طناب و با لبخند آرامی گفت : بفرمائید بفرمائید .

همین که درب حال باز شد بوی عطر خوش آیندی به مشاممان خورد هنوز گیج بودم و محو تماشای دکور خانه قدیمی که به طرز زیبایی تزیینها روی دیوار حکاکی شده بود.

در اون فضا که قرار گرفته بود حس خوبی بهم دست داد .

گویا سالها آنجا را میشناختم .

دم درب ساکت و آرام محو تماشای رنگهای دیوار و نقشهای حکاکی شده بودم که باز دست پیرمرد روی شانه ام قرار گرفت و گفت : پسرم خونه خوته بفرمایید کنار بخاری .

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید