سیزدهم دی ماه روز جمعه یکهزار و سیصدو نود و هشت
خبر بس دردناک بود و سخت .
لحظات به سختی سپری می شدند .
آنقدر سخت که درد و هجر و فغان و فریاد باهم یکی شده بودند .
امان !امان از دل زینب ! امان از دل علی !
امان !
به کجا چنین شتابان سردار !
مگر پدر یتیمان نبودی به کجا چنین شتابان .
مگر مالک اشتر علی نبودی ؟
پس چرا این چنین رفتی ؟
منتظر علمدار بودیم و سحرگاه نیامد !
ای علمدار کربلا! آخر به آرزویت که نوشیدن جام شراب بود رسیدی ...
ای اسوه عشق و شجاعت !
ای سردار دلها !
ای قلب مهربان !
رفتی و با رفتنت دلها را به آتش کشاندی .
امروز زنان و دخترانی را دیدم که چون ابر بهار گریستند در فراقت .
امروز صحنه ای دیدم که فقط در روز عاشورا نظاره گرش بودم .
بدان سردار! بدان! که همیشه نامت بر لوح دلهایمان ماندگار است و میراثی برای آیندگانمان به ارمغان می بریم .
سردار !امروز روی سجاده ام درهنگام خطبه های نماز جمعه با دیدن عکس دستت دلم آشوب شد ، پر کشید و باری دیگر درد سوزناکی را از عمق وجودم احساس کردم .
آری ، چه تلخ است وداع یاری مهربان و دلسوز و چه شیرین است نوشیدن شهد عشق و جاودانگی .
سیده افسانه مختاری یوسف آباد