اگر پست قبلی رو دنبال کرده باشید در مورد مدرسمون گفتم و اینکه روز اول مدرسه چه بلایی بر سر من آوردن ، اینکه دارم از خاطرات ناخوشایند میگم دلیلش این هست که تلنگری باشه برامون که اون نیمه خالی زندگیمون هم ببینم و بهش فکر کنیم ، مشکلات و ناراحتی ها و اتفاقاتی که برامون در گذشته پیش اومده ممکنه نتیجش رو الان نشون بده و یا حتی الان ازشون بی خبر باشیم، خب بگذریم ، یادم میاد کنار مدرسمون دیوار به دیوار مدرسه قبرستون محل قرار داشت ، خیلی قدیمی بود، بعضی از سنگ قبرهاش واسه 500 سال پیش بود ، روشون عربی نوشته شده بود و بعضا بودن سنگ هایی که شاید نیم تن وزنشون بود ، همیشه از بالای دیوار مدرسه نگاه میکردیم به این قبرستون و این سنگ های بزرگ ، فکر میکردیم این آدمی که زیر این سنگ به این بزرگی هست غولی یا یک موجود بزرگتر از ما هست که سنگش اینجوریه و خلاصه همین باعث میشد ترس کوچیکی از این موضوع داشته باشیم ، طبق معمول توی محل های کوچیک خرافات خیلی وجود داشت که نسل به نسل چرخیده و بود و الان هم نوبت این بود که به ما برسه ، یادمه وقتی از کنار قبرستون رد میشدیم و مثلا من به یه جایی اشاره میکردم مادرم همیشه میگفت اااا چیکار کردی!!! سریع انگشتت رو گاز بگیر که جن ها میان سراغت و من بدبخت از ترس جن که نمیدونستم هم چی هست و چه شکلی هست اینقدر انگشتام رو دندون میگرفتم که زخم میشد ، حتی وقتی به خونه میرسیدم و تا چند روز این موضوع ادامه داشت ، همش به خودم میگفتم نکنه کم گاز گرفتم و از دید جن قبول نیست پس اون یکی دستم هم گاز میگرفتم و ناخواسته این ترس همراهمون میشد و تا مدت ها داشتیمش، این موضوع رو گفتم چون داشتم مطلبی رو درمورد وسواس فکری میخوندم که خیلی از بچه ها به صورت ژنتیکی دارنش و چقدر براشون هزینه میشه که درمان بشن ، در حالی که توی کشور ما و ندونسته عملا بچه ها رو دچار مشکلات اینچنینی میکنیم ، من هم تا مدت ها دچارش بودم در حدی که چه توی باغ ، توی پارک و ... به جایی اشاره میکردم خواه ناخواه از ترس آقا یا خانم جن دستم رو گاز میگرفتم مبادا سراغم بیاد ، الان که 33 سالم هست دیگه ندارمش و دیدگاهم نسبت به این موضوع خیلی تغییر کرده و دیگه جایی توی وجودم نداره ولی خیلی خوب میشد اگر تو اون دوران با یه خاطره و تجربه شیرین تر بزرگ میشدم ..