یه داستانی بود که همه رفتن برای دعای باران و فقط یه پسر بچه با خودش چتر برده بود؛ الان همه دعا می کنن برف بیاد بعد همه با لاستیک صاف و بدون زنجیر چرخ سوار پراید می شن می افتن به جون جاده، گیر که کردن می گن چرا راهداری اینجوری شد شهرداری اونجوری شد...
ملت دیگه به دعای خودشون هم امید ندارن مستجاب شه، می گن الکی یه چیزی گفتیم، کیه که بشنوه.