در آزمایشگاه با Action در Qt کشتی میگرفتم تا اینکه گوشی Nexus 5x سفید که تازه هم خریده بودم زنگ خورد:
سلام...از شرکت امن پردازان کویر تماس میگیرم، یکی از بچهها شما رو برای برنامهنویس PHP معرفی کرده، امکانش هست برای مصاحبه بیاید؟
آن روزها PHP برای خودش پایتونی بود، مثل الان که نبود. من هم خیلی برنامهنویس قهاری نبودم، چهار-پنج تا پروژه انجام داده بودم، اندکی شبکه و اندکترمثقالی لینوکس.
البته همان موقعها قبل از این تماس هم آگهی استخدام شرکت را دیده بودم و هم در سایتشان رفته بودم منتها کثرت فیلدها بالا بود و منصرف شدم.
ساعت ۱۵ جلوی در ورودی بودم و به دو تابلوی مشکی نگاه میکردم. دو جلسه مصاحبه داشت و دو روز بعد گفتند بیا؛ وسط حیاط ساختمان فنی ۱ دانشگاه یزد یورتمه میرفتم از خوشحالی استخدام. آن موقع امن پردازان مثل حالا اینقد بزرگ نبود، نقلیتر بود و خودمانی.
از PHP میگفتم؛ در دو ماه رسیدیم به پایتون و بعدتر لینوکس؛ آنجا اما گمشدهام را یافته بودم: لینوکسزیبا، ترمینالِ سیاه و واسط خط فرمان زیباتر (CLI را میگویم).
تابستان ۹۶ هل دادیم برای یک تیم عملیات/اجرا و برگشتم همان توسعه محصول خودمان یا به قول خودشان R&D.
خرداد ۹۷ گفتند تیم توسعه محصولِ فلان محصول را نداریم: بسما… سید!. تیم شد و این چاکر درگاه شد ارباباسکرام؛
تیر ۹۸ ندا آمد دواپس، بسما… گویان با اسم رمز کدنویس وظیفه رفتیم جلو؛
روز آخر خرداد ۹۹ هم با حفظ سمت در آخرین سمت: خیلی کار داریم سید و چهارتا محصول...فوقع ما وقع؛ این یکی دیگر در توانم نبود، شاید هم بود اما با فرکانس کاریام همخوانی نداشت یا برعکس؛ یعنی فرکانس کاریام تطبیق نمیداد.
لوح تقدیر زرشکی و رز آبی جاودان (اسمش مطمئن نیستم) هدیه دادند. با بچهها خداحافظی کردم. آمدم پایین، عکس در ورودی ساختمان یزد را گرفتم، نسبت به پنج سال قبل پختهتر شده بودند جلوی آفتاب روزها.
این پنجسال در APK بزرگ شدم، عین یک بچه که دبستان میرود. تلخی زیاد بود و شیرینی زیادتر. همیشه با صراحت انتقاداتم را گفتم، معمولاً شنیده شد برخی هم نه، یک سال آخر هم خودِ رانندهی توسعه محصول و مثلا فرمانبهدست.
شخصاً امن پردازان را دوست دارم، همکاران سابق و دوستان فعلی (کلیشه نیست اصلا).
بارها پیشآمد که انتخاب بین نفع شخصی و نفع سازمان داشتم، ذرهای تردید برای سازمان نداشتم.
سعی کردم استاندارد و Best Practice پیادهسازی شود، کموبیش هم شد و هم نشد.
همیشه پشتیبان نیروهایی بودم که کار میکردیم.
خیلی از چیزها خاطرم نیست اما عمیقاً بهترینها را آرزو کردهام.
یکی دیگر آمده بود که نذری برای رمضان آماده کند با متریال کامل و یک آشپز کاملتر، نیروی کمکی اما برای پخت نداشت. گفتند فلانی میآیی؟
نیم ساعت بعد کیسه برنج در دیگ خالی میکردیم، هر کیلو برنج برای ۷ نفر و سه کیسه برای هر دیگ؛ کاملا یک نقش اپراتوری.
میانهی ظهر و هنگام ظرفکردن و بستهبندی برنج و قیمه بودیم، کمککار هم خیلی آمده بودند شکرخدا. همهمه بود و صدای بلند بلندگو که مداحی پخش میشد.
گوشیام زنگ خورد، ظاهراً صدای مداح واضحتر از صدای مخاطب برای تماسگیرنده پخش میشد. پلهها را دوتا یکی رفتم بالا؛ تماس گرفته بودند که بلندشو بیا، از آن شرکت سبز در جردن.
هنوز نمیدانم وسط نذریپختن چه میکردم.