این شبها، وقتی که همه در خواب ناز بودن، من با سقف اتاقم حرف میزدم. همش از خودم میپرسیدم آیا این زندگی که دارم، همونیه که میخواستم؟ جوابی که تو سرم میشنیدم، یه نه بلند و واضح بود. نهای که با تمام وجودم میتونستم تلخیش رو حس کنم!
انگار یه جاهایی رو اشتباه رفتم. نمیدونم، شاید هنوزم دنیا رو دارم با همون لنز دوران کودکی میبینم. اما دیگه خسته شدم. خسته از اینکه هر بار یه قدم مونده به رسیدن، ناکام میشم. خسته از اینکه دیگران که هنوز نمیدونن چی میخوان منو با جادو توی بازیهاشون میکشن.
گاهی اوقات که دارم پیش میرم، یهو میبینم خودمم که دارم خودمو میزنم زمین. به خودم میگم: «تو یه لوزری بیش نیستی!» اما نه، دیگه باید این بازی کثیف رو برای همیشه تموم کنم!
آره، من به خودم قول میدم که همه چیز رو درست کنم. خوشبختانه هنوز یادمه که من مرد روزهای سختم. نمیخوام که همسر و بچههای آیندم که الان فقط توی خیالم هستن، منو یه روز تو واقعیت به عنوان یک مرد ضعیف و بی عرضه به یاد بیارن. چون فاصلهی من تا قوی بودن فقط یک انتخابه.
و درست همینجاست که میفهمم، گاهی باید یه قدم به عقب بردارم تا بتونم دو قدم به جلو برم. باید از این فضایی که داره منو نگه میداره فاصله بگیرم، تا بتونم با تمام وجودم روی چیزهایی که تو دنیای واقعی برام مهمه تمرکز کنم. این یه قدم بزرگه، اما من حاضرم این ریسک رو بپذیرم. چون میدونم در نهایت، این تصمیم به نفع من و آیندهام خواهد بود.
راستش من وقتی به آینده نگاه میکنم یه حس خوبی دارم. مثلا الان احساس میکنم تابستون 1403 قراره یه تابستون متفاوت و آیندهساز باشه برام که بهتره ازش حسابی استفاده کنم. شاید شروع یه فصل جدید برای من باشه، یه دورهای که توش قویتر، با ارادهتر و مصممتر از همیشه میشم. کی میدونه؟
اصلا ساعتها و روزها رو پشت در بستهی این اتاق میگذرونم، تا خودمو بسازم، تا آماده بشم برای هر چیزی که قراره اتفاق بیفته. میدونم که نباید از حال برم و توی این تلاشها، توی این سکوت و تنهایی، فقط کافیه محکم باشم. این تنهایی، این سکوت، میتونه واقعا ترسناک باشه، اما من این فرصت رو به هیچ قیمتی از دست نمیدم :)
1403/03/18
17:00
* لطفا موزیک پس زمینهی متن را از طریق چنل مخفیگاه من دانلود و قبل از شروع به خواندن پخش کنید تا بتوانید از آن لذت بیشتری را ببرید.
پ.ن: خب، رسیدیم به انتهای این متن. حالا وقتشه که یه چیزایی از خودم بگم. من همون "مامور 30نا" هستم که شاید اسمم به گوشتون خورده باشه یا شاید نه. داستان این اسم که حالا سایهای مثل یه رفیق همیشگی روی دوشمه، یه داستان پر پیچ و خمه که فعلا باید براش وقت بذارم. ولی نگران نباشید، اون روزی که بخوام این قصه رو بازگو کنم، حتما میرسه. تا اون موقع، اگه حس کردید دلتون میخواد با من بیشتر آشنا شید، یا حتی فقط یه سلامی بفرستید، من روی صندلی مخفیگاه من، جایی که تموم حرفها و حسهامو بدون سانسور میریزم بیرون، منتظرتون نشستم. پس تا متن بعدی، فراموش نکنید که همیشه باید دنبال بهونهای برای خندیدن و البته ادامه دادن باشید!