ویرگول
ورودثبت نام
Saied Davoodi
Saied Davoodiسعیدم؛ داودی. وبلاگ‌نویس قدیم و محتوانویس این روزها
Saied Davoodi
Saied Davoodi
خواندن ۵ دقیقه·۱۱ روز پیش

مسیر 8 ساعته که 19 ساعت طول کشید (از کامیون چهل‌چراغ تا ته دره)

از سر گردنه افتاده بودم پشت سر کامیونی که فقط دو چراغ خطر قرمزرنگ داشت و پیچ‌های جاده را یکی یکی رد می‌کرد. با آن همه مه چاره‌ای نداشتم. باید دل می‌بستم به همان دو چراغ قرمز و ادامه می‌دادم. جاده سراسر مه بود و سیاهی. حتی همین دو چراغ خطر را هم به سختی می‌دیدم.

مسیر 8 ساعته که 19 ساعت طول کشید.
مسیر 8 ساعته که 19 ساعت طول کشید.

فکر همه‌جا را کرده بودم، الا اینکه باران بگیرد و هوا مه‌آلود شود. عصر که از بندر زده بودیم بیرون، هوا ابری هم نبود. مپ گوگل را باز کردم و به بچه‌ها گفتم از راه شیراز برویم؛ بهتر است. می‌‌اندازیم توی اتوبان اصفهان نهایتاً هفت هشت ساعته سمیرم‌ هستیم. بعد هم زیربغل امیر را گرفتیم و نشاندیمش صندلی جلو که راه بیفتیم. طفلک دو ساعت مانده به برگشت، زانویش پیچید و کار دستش داد. عقب هم عارفه و امید بودند. یکی سرماخورده و دومی هم ناخوش‌احوال. شده بودم تنها فرد سالم ماشین و باید تا خود سمیرم رانندگی می‌کردم.

جاده خلوت بود، پیش خودم گفتم کاش زودتر برسیم خانه؛ اما هنوز از جاده‌های نخل‌دار بندر بیرون نیامده بودیم که باران شروع شد. اول نم‌نم بود؛ اذیت نمی‌کرد. تا قبلش با 110 تا می‌رفتم و حالا نهایتاً مجبور بودم سرعت را بیاورم زیر 100. باز هم بد نبود؛ می‌شد تا دوازده، یک شب رسید خانه.

مشکل اما از جایی شروع شد که فراموش کرده بودیم از بندر تا شیراز فقط یکی دو ساعتش دشت و جاده‌ی صاف است. بعدش می‌افتی وسط کوه و دره. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا جاده‌های کوهستانی را این‌طور می‌سازند. جاده از پای کوه شروع می‌شود و مارپیچ‌وار می‌رود تا بالای کوه، بعد از آن سمت کوه همان‌طور مارپیچ‌وار می‌آید پایین تا می‌رسد پای کوه بعدی. مسیری که کلاً 2 کیلومتر هم نیست، این شکلی می‌شود 20 کیلومتر. دیگر دوطرفه بودن جاده‌ و باران و مه‌گرفتی می‌شود قوزبالاقوز.

چاره‌ای نبود. باید سر هر گردنه می‌انداختم پشت یکی از کامیون‌ها و با دنده‌ی یک و دو ادامه می‌دادم تا کوه را برویم بالا و این وسط‌ها اگر دید داشتم و فرصتی پیش می‌آمد، از یکی دو کامیون هم می‌زدم جلو.  البته ترجیحم این بود که پشت سر کامیون‌های چهل‌چراغ بمانم. نور ماشین آن‌قدرها هم خوب نبود. حسن چراغ‌های قرمز کامیون‌ها این بود که وسط آن توده‌ی وهم‌آلود لااقل می‌فهمیدم هنوز وسط جاده‌ام.

رسیده بودیم پایین دره‌ی سوم که افتادم پشت سر همین کامیون لاکردار. بد مصب دو چراغ خطر کم‌نور داشت و راننده‌اش هم حسابی نشئه می‌زد. این را از نور ماشین‌های جلویی می‌شد فهمید. هر ماشینی از راه می‌رسید، ده بار نور بالا می‌زد. هنوز پیچ دوم گردنه‌ی جدید را رد نکرده بودیم که باز رفتیم توی مه. باران می‌کوبید به شیشه. چشمم نه جاده را خوب می‌دید و نه چراغ‌های کامیون را. فقط از روی ناله‌های گاه‌وبی‌گاه امیر می‌فهمیدم که رفته‌ام توی دست‌انداز یا از روی سنگی رد شده‌ام.  

احساس‌ کردم اگر بخواهم به این کامیون اعتماد کنم، دست آخر می‌رویم ته دره؛ یا اگر شانس بیاوریم، با همین چرخ‌های گل ‌درشتش لهمان می‌کند و تمام. همین شد که تا پیچ تمام شد، پا را گذاشتم روی گاز. به امید اینکه شاید کامیون بعدی از این چهل‌چراغ‌های پرنور باشد و لااقل وسط این توده‌ی مه بشود به آن اعتماد کرد.

دنده را جا زدم و  پا را بیشتر روی گاز فشار دادم، خوب که مطمئن شدم از جلو هم ماشینی نمی‌آید، سبقت را گرفتم. پا را از روی گاز برنداشتم. امیدوار بودم کمی جلوتر چراغ‌های کامیون بعدی را ببینم؛ اما زهی خیال باطل. دوباره رفته بودیم توی مه و جز سیاهی و صدای کوبیدن قطرات باران هیچ‌ نبود. مانده بودم وسط پیچ و سربالایی. حتی نمی‌فهمیدم سمت چپم دره است یا سمت راست؟ چشم تیز کرده بودم سمت جاده و هیچ چیزی نمی‌دیدم.

صداها پیچیده بود توی سرم و نمی‌فهمیدم باید چه کنم. (بزن کنار. کدام کنار؟ اصلاً کجای جاده‌ام که بفهمم کنارش کجاست؟ از روبرو ماشین نیاید؟ حواست به پیچ هست؟ چرا نور بالا نمی‌اندازی که بهتر ببینی؟ سمت راستت دره بود یا چپ؟ کامیونی که از آن سبقت گرفتی، از پشت لهمان نکند؟)

وسط همین کشمکش‌های درونی به گمانم فحشی هم از دهانم خارج شده بود که امید و عارفه  را از خواب پراند. تا قبلش فقط خودم بودم و خودم و حالا چهار نفره خیره شده‌ بودیم به مه و جاده‌ای که مطمئن نبودیم کجاست.

دنده را کردم یک و با همه‌ی توانی که داشتم، خیره شدم به کف جاده. قطرات باران می‌خورد روی خط سفید وسط و تنها چیزی که می‌دیدم، انعکاسی کوتاه از همان خط سفیدرنگ بود. پیچ و واپیچ‌های سربالایی را به همین شکل آمدیم بالا؛ اما کمی جلوتر احساس کردم تمام شد. دیگر نه خبری از خط سفید است و نه جاده. فقط توده‌ای از مه بود و سیاهی مطلق. صدای برف‌ پاک‌کن هرچقدر تلاش می‌کرد باران و مه را کنار بزند، زورش نمی‌رسید.

وسط داد و فریاد و شلوغی هر چهار نفرمان، وسط آن همه استرس، یک پا روی ترمز، یک پا روی کلاج، سانتی‌متر به سانتی‌متر جاده را به سمت پایین آمدم جلو. از سر پیچ تا جایی که لااقل چشمم خط جاده را تشخیص بدهد، فکر نمی‌کنم بیشتر از چهار پنج متر شده باشد؛ اما در همین مسیر چند متری چیزی نمانده بود قلبم از حرکت بایستد. حتی به این فکر کردم که بی‌اختیار پا را بگذارم روی گاز، فرمان را رها کنم و ادامه‌اش را بسپارم دست قضا‌وقدر الهی. هرچه شد، شد.

توی همین فکر و خیال‌ها بودم که چشمم خورد به قرمزی چراغ‌های کامیونی که یکی دو متر جلوتر از ما سلانه‌سلانه پیش می‌رفت.

مسیری که قرار بود دوازده، یک شب نشده تمام شود، تا پنج صبح کش آمد. تمام مسیر باران بود و گهگاهی توده‌ای وهم‌آلود از سیاهی و مه. وقتی رسیدیم خانه و سر را گذاشتم روی بالش، تازه فهمیدم 24 ساعت اخیر را خواب نبودم؛ که بیدار بوده‌ام و در حال دست‌وپنجه نرم کردن با عجیب‌ترین جاده‌ی عمرم.

#دنده عقب با اتو ابزار

دنده عقب با اتو ابزار
۷
۳
Saied Davoodi
Saied Davoodi
سعیدم؛ داودی. وبلاگ‌نویس قدیم و محتوانویس این روزها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید