نمی دانم حکایت این سرخوردگی چیست که وقتی به جانمان می افتد تا زمین گیرمان نکند ول کن نیست.
زمانی که بچه بودم و توی حیاط بازی میکردم، با همه سرعت و شوقی که داشتم میدویدم. حالا هم میدوم اما محکم به دیوار میخورم. واقعیت دیوار است. دیواری که هیچ روزنه ای ندارد. شاید هم روزنه هایش را بسته باشند. انگار من یک طرف دیوار مانده ام و مابقی آن طرف. اشکال کار اینجاست که من، تمامی تلاش ها و ایده هایم گویی برای آن طرف دیگر اصلا وجود نداریم. وقتی حرف س در کلمه سرخوردگی را با ضمه میخوانم چیزی به ذهنم خطور میکند. از ذهن دیگری سر می خورم. پایین میافتم و فراموش میشوم.
اما این افتادن فقط در ذهن دیگری نیست، این میزان از غمی که در نتیجه شکست ایجاد میشود صرفا معطوف به دیگری نیست. چیزی در خود من رخ می دهد. این غم از دست دادن است. از دست دادن شوقی که تازه سر از تخم در آورده بود. هنوز توان راه رفتن نداشت که از دست رفت. برای من، به سرانجام نرسیدن و دیده نشدن، سکون مرگ را به همراه دارد.
در من عزیزی از دست رفته که به سوگش نشستهام. به سوگ افکار، احساسات و امیدی که زمانی جان داشتند و جان می بخشیدند.
حالا من ماندم و بازمانده نیمه جان آنها. در نبردی از دستشان دادم که با تمام قوا جنگیده بودم. چرا که سرخوردگی حاصل شکست در میدان رزم است. شکستِ متعاقب تلاش. حالا باید یک قدم عقب بایستم و به خرابی های به بار آمده بنگرم. زمانی را فقط نگاه و سکوت بگذرانم. شاید کمکی باشد تا بتوانم این نابسامانی برخلاف انتظار را سامانی دهم.
امید که بتوانم تکههای از هم پاشیده را دوباره کنار هم بگذارم. مثل زمانی که هنوز درگیر جنگ نشده بودم. مثل زمانی که هنوز جریان داشتم. شانه به شانه امید، ترسی مرا مینگرد. من ماندم، ویرانه هایی از وجودم، امید و ترس. نمی دانم به کدام طرف حرکت کنم.
نوشته شده در تحریریه آگرافیا