agraphia.psych
agraphia.psych
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

مختصری درباره عشق

کاغذ سفید را مقابلم گذاشتم و فکر کردم که چطور می توانم از عشق چیزی بنویسم. به طرز عجیبی کاری سخت است اما در عین حال میل عجیبی برای نوشتن دارم. سختی به کلام آوردن تجربه ام و میل به دیدن بازی کلمات کوچک و شیطان بر کاغذ. مثل کلماتی که به زبانم می آیند در خاطراتی که برای دیگران تعریف می کنم. گاهی شکایت و زبان اعتراض و گاهی شرح خوشی ها و روزهای در راه خواهد بود.

یاد روزی افتادم که برای اولین بار قرار بود ببینمش. قرار ملاقات را فراموش کرده بودم. با اینکه چندین ساعت گذشته را با خیال پردازی زیبای دیدن او در پاییز سپری کرده بودم، واقعیت دیدار با او را به ناکجای ذهنم سپرده بودم. باور نمی کردم. اگر به واقع مشتاق بودم پس چرا فراموش کرده بودم. می خواستم او را ببینم یا نه. این دوگانگی را به خوبی در پیوند با عشق به یاد دارم. حالا هم تجربه اش می کنم. حتی زمان نوشتن از این عشق هم دوگانه ام. می خواهم بر پهنه سفید کاغذ کلماتم را بریزم یا نه.

وقتی با خجالتی که تا زیر گلویم وجودم را پر کرده بود از او عذرخواستم و در زمان دیگری دیدمش، چقدر به چشم من یکرنگ بود. سرشار از یقین و زیبایی. لا رایت الا جمیلا. هر بار بیشتر. تمامی آنچه در او بود به غایت خواستنی بود. مادربزرگم همیشه می گفت گل بی خار خداست. اما او هم که بی خار بود. پس یعنی خدا بود. من خدا می پنداشتمش. او خدای من شده بود. گل بی خار من شده بود. در داستان عشق من او شوالیه سوار بر اسب سفید بود. اما مگر نه اینکه هر داستانی هم دیو و جادوگر دارد، هم فرشته و شوالیه و قهرمان. پس چرا او فقط به چشم قهرمان بود.

به یاد اروس، اسطوره یونانی عشق، افتادم. پسر زیبای بالداری که تیرهای طلایی و سربی را به سمت قربانیانش پرتاب می کند. گویی تیری از غیب می آید و حادثه ای را رقم می زند. عشق و آسیب در کنار هم قرار گرفتند.

من هم به چیزی آسیب زده بودم. من با همه عشقی که داشتم به بخشی از او آسیب زده بودم. چیزی در او را از بین برده بودم. من تمام بدی های او را از بین برده بودم. در مقابل چشمان من مرد خوب زخمی نامرئی باقی مانده بود که به دست من زخمی شده بود.

اما واقعیت وجود کامل او بود. همجواری خوبی و بدی. جادوگر و دیوی که من از ترس نابود کرده بودم و خاک رویشان ریخته بودم دوباره برمی خیزند. رستاخیز نزدیک است. اما پیش از شروع آشوب کافی است خاک ها را از روی آنها به نرمی کنار بزنم و حضور آنها را ببینم. ببینم که زنده اند. حیات در آنها جاری است. می توانم در آغوششان بکشم.


نوشته شده توسط تحریریه آگرافیا




ما با نگاهی روان‌کاوانه به ادبیات، هنر و زندگی می‌پردازیم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید