داستان با عیادت ماهرخ از دوست صمیمیاش، حکیمه که در حال مبارزه با بیماری است، آغاز میشود. در ادامه، ماهرخ در محل کار خود با رضا که قصد آشتی دارد، روبرو میشود و از او دوری میکند.
از سوی دیگر، بهنام که در حال اساس کشی و تمام کردن رابطه با ثریا است، برای جلب رضایت ماهرخ و بازگشت او تلاش میکند.
در دادگاه حضانت دارا، ماهرخ تقاضای حضانت کامل فرزندش را دارد و بهنام حضانت مشترک را تقاضا میکند.
در همین حین، حکیمه بر اثر بیماری جان خود را از دست میدهد و ماهرخ و بهنام در غم او شریک میشوند.
در نهایت، ماهرخ و بهنام در آسایشگاه سالمندان مادر بهنام با هم دیدار میکنند و با وجود اینکه هنوز در گذشته خود گرفتار هستند، تمایل خود برای آشنایی بیشتر و شاید هم شروع رابطهای جدید را ابراز میکنند.
شما از قسمت آخر در انتهای شب راضی بودید؟