سیاهی عمر آدمیزاد فقط روی کاغذ است. کاغذ است که روحیه شخص را سیاه می کند و دلش را می پوساند. پوسیدگی دل است که پیری را می آفریند. پیری چیزی ورای این نیست که تو بترسی، از نداشته هایت، از، ازدست دادن داشته هایت، از هرچیزی که می تواند از دست تو برود، تو و ترست، یکی خواهید شد و با هم شروع به ترسیدن می کنید. وقتی که او با تو عجین شود، تو دیگر چاره ای جز پذیرش او به عنوان روی دیگر خودت نداری. او می شود تو درون آینه، آینهی تمام نمای وجود تو که دیگر راه فراری از دستش برایت باقی نمیماند جز، از بین بردن خودت. تو برای اینکه او را بکشی اول باید خودت را سر به نیست کنی. وقتی تویی دیگر در کار نباشد، او نمیتواند از چیزی تغذیه کند، تو منبع تغذیه او هستی. تو ایی که می ترسی. اگر نترسی که دیگر زنده نیستی. تو فنا ناپذیر شده ای و او فقط و فقط دنبال زندگان است. ترس فقط زنده ها را مسموم میکند.