تو حیات خونمون یه درخت کنار داشتیم.
دایی بابام کویت بود یه سری چند تا کنار کویتی با خودش میاره سوغات. کنارای کویتی خیلی بزرگتر از کنارای محلی بودن؛ هرکی اون موقع کنار کویتی گیرش میومد حکمش کمتر از خوردن موز نبود. خلاصه هسته اون کنار رو میکارن تو باغچه حیاط خونه.
درخت کنار پا بهپای من تو حیاط بزرگ شد ... بعد از چند سال از ارتفاع یکمتری به بعدش دوشاخه شد بطوریکه می تونستی وسط اون قاشش بشینی و ژست بگیری.
درخت کنارمون قد کشید و بزرگ شد. از دیماه کمکم کنار میداد تا عیدنوروز. کنار خونمون مزه عجیبی داشت. خوشمزهترین کنار دنیا رو داشت یه مزه خاص. نه ترش و نه شیرین و نه کاملا گس.
چه روزهایی که من بعد از مدرسه بهتبع کارتون دکتر ارنست هوس خونه درختی میکردم و میرفتم بالاتر از اون قاش مینشستم؛ گاهی مشق مینوشتم و کنار میخوردم. من هیچوقت کنارِ رو زمین افتاده نخوردم همیشه باید خودم میچیدم تا به دلم مزه بده. هنوز هم همینطوره. درخت کنار شبیه ما آدماست دوتا یه جور محاله پیدا کنی.
درخت کنارمون خونهی حدود هفتاد، هشتاد شایدم صدتا گنجشک هم شده بود. گنجشکها علاقه خاصی به درخت کنار دارن ... توی هیچ درختی بهاندازه کنار مأوا نمیگیرن.
بزرگتر که شد یه قسمتی از شاخههاش از روی دیوار افتاده بود بیرون توی کوچه و همین شده بود که گوشه دیوار حیاط ما همیشه پر از سنگ و دمپایی بود که بچههای کوچه بابت کنار پرت می کردن سمت درخت. اون سالها ظهرهای زمستون اکثراً ابری بود . شب تا صبحش بارون زده بود. شاخهها، برگها، کنارها همه شسته شده و تمیز. بچههای تایم صبحیِ مدرسه بعد از ناهار با دمپایی هاشون پای دیوار بودن. خوش شانس ترینشون کسی بود که بعد از پرت کردن لنگِ دمپایش، هم کنار میریخت زمین و هم لنگ دمپاییش بین شاخه و خارهای درخت گیر نمی کرد. برای اینکه بچههای کوچه رو پراکنده کنم میرفتم روی دیوار حیاط. عُجب و غرور وصفناپذیری داشتم بابت حس مالکیت درخت کنار. من رو دیوار، بچهها پایین تو کوچه؛ مثل شاه و رعیت بودیم. وقتی میگفتم سنگ نزنید به درخت، دمپایی پرت نکنید که اگه گیر کرد بهتون نمیدم میدونستم بی فایدس! مزه کناری که زیر زبونشون رفته بود کور و کرشون کرده بود. میگفتن خودت پس برامون کنار بنداز. منم در اوج بدجنسی کنارای سبز و نارس رو براشون میچیدم پرت میکردم تا شاید بیخیال بشن اما گول نمیخوردن میدونستن که واقعیت چیزی نیست که من بهشون القا میکردم! کُنار سبزا رو هم می خوردن و می گفتن: «کنار غُلبِه بندا » . غلبه به کنارای درشت و رسیده میگفتند. امان از این کنار غلبه ... مزه بهشت میداد. یه بار خونه رو رنگ آمیزی کردیم. نقاش یه پله چوبی بزرگ دو طرفه داشت. بعد از چند هفته که کارش تمام شد پلهش موند خونه ما و چون کار جدید نگرفته بود تمایلی به بردنش نداشت و ما هم اصراری به تحویل دادنش نداشتیم. با اون پله میشد به اون کنارای بالای بالای درخت که خیلی خوب آفتاب خورده بودن و غُلبه شده بودن دست پیدا کنیم.
درخت کنار دیگه خیلی بزرگ شده بود جوری که تمام حیاط رو برده بود زیر سایش. و فضای خونه رو خفه کرده بود. برگ ریزون درخت ، عن گنجشکها باعث میشد همیشه حیاطمون کثیف باشه. مادرِ من خسته از حیاط کثیف و منم تنبل از کمک در تمیز کردن حیاط، فکر بریدن درخت افتاد تو ذهن خانواده.
یک روز جمعه درخت رو از کمی بالاتر از قاشش بریدند.
کنار بریده شد.
احتمالاً گنجشکا غروب اومدن و دیدن خونشون نیست و آواره شدن.
اون سال ما خبر نداشتیم که در سالهای بعد گرد و خاکهای خوزستان در راهه... نمیدوستیم پاییز و زمستون چشممون به آسمونه و گوشمون به رادیو اورشلیم تا کِی ابرا از بالای مدیترانه بارور میشن و بیان خوزستان که ببارن.
نمیدونستم بعداً ممکنه دلتنگ بالا رفتن از تنه و کنارای غُلبَش بشم.
نمیدونستم کنهکارپوسهای بی خاصیت که شبانه یک متر مربع رشد میکنن قراره احاطمون کنن.
و هزار و یک نمیدونستم دیگه.
هنوز که بعضی اوقات اتفاقاتِ بدِ عجیب غریب برام میوفته تو دلم میگم این آه یکی از اون گجشکاست!
الان که فکر میکنم اگر تمامی دامنه زاگرس رو با دستام درخت بکارم شاید هیچ وقت بازم جایگزین درخت کنار خونمون نشه.
درختای کنار شبیه ما آدمان.تکرار ناپذیرن.
پیک زمین
#پیک زمین