متن زیر بخشی از تجربه نزدیک به مرگ معروف هاورد استورم است:
من با دوستان نوریام مدت زمان زیادی را در مورد موضوعات مختلف صحبت کردیم. بعد، به خودم نگاه کردم؛ من در حال درخشیدن بودم و از خودم نور ساطع میکردم. من داشتم زیبا میشدم، البته نه به زیبایی آن موجودات نورانی، اما به هر حال درخششی داشتم که هرگز قبلا دارایش نبودم. من نمیخواستم به زمین برگردم و به آنها گفتم که میخواهم برای همیشه نزد آنها بمانم. به آنها گفتم: «من آمادهام. من آمادهام که مثل شما باشم و برای همیشه اینجا بمانم. این عالی خواهد بود. من عاشق اینجا هستم. من شما را دوست دارم. شما فوقالعاده هستید.» من میدانستم که موجودات نورانی من را دوست دارند و همه چیز را در مورد من میدانند. میدانستم که از این به بعد همه چیز درست خواهد شد. پرسیدم که آیا میتوانم از شر جسمم خلاص شوم؟ من میدانستم که جسمم مانع میشود و میخواستم قدرتها و شرایط آن موجودات نورانی را داشته باشم. اما آنها گفتند که نمیشود؛ و من باید برگردم. آنها توضیح دادند که من از نظر پیشرفت روحی بسیار مبتدی هستم و اگر به زمین برگردم تا درسهای بیشتری را یاد بگیرم به نفعم خواهد بود. این برای من فرصتی خواهد بود تا بتوانم دفعهی بعدیای که نزد آنها برمیگردم، سازگاری بیشتری با آنها داشته باشم. من باید ویژگیهای مهمی را در خودم پرورش دهم تا بیشتر شبیه آنها شوم و بتوانم در کارهای آنها مشارکت داشته باشم. با این حال، من تلاش کردم که با آنها بحث کنم تا دوباره به زمین برنگردم؛ برای همین، گفتم که من ممکن است باز هم مرتکب اشتباه شوم و خواهش کردم که اجازه دهند همانجا بمانم.
اما دوستان نوریام به من گفتند: «تو فکر میکنی که ما انتظار داریم بینقص باشی؟ آن هم بعد از این همه عشقی که ما نسبت به تو داریم؟ و با وجود اینکه روی زمین به خدا توهین میکردی و با آدمها به بدترین شکل برخورد میکردی؟ و با وجود اینکه میدانی ما افرادی را میفرستیم تا به تو کمک کنند و حقیقت را به تو نشان دهند؟ تو واقعا فکر میکنی ما از تو جدا خواهیم شد؟»
من گفتم: «اما احساس شکست خودم چطور؟ شما به من نشان دادید که چطور میتوانم بهتر باشم، اما من مطمئنم که نمیتولنم به آن عمل کنم. من آن قدرها خوب نیستم». مقداری از خودمحوریام شدت گرفت و گفتم: «اصلا امکان ندارد. من برنمیگردم». آنها گفتند: «کسانی هستند که تو برایشان اهمیت داری. مثل همسرت، فرزاندنت و پدر و مادرت. تو باید بخاطر آنها برگردی. بچههایت به تو نیاز دارند.» من گفتم: «اما شما میتوانید به آنها کمک کنید. اگر من را مجبورم کنید که برگردم، کارها به درستی پیش نخواهند رفت. اگر من برگردم و مرتکب اشتباه شوم، نمیتوانم این را تحمل کنم، چون شما به من نشان دادید که من میتوانم مهربانتر و دلسوزتر باشم؛ اما من این را فراموش خواهم کرد. من با بقیه بدجنس خواهم بود و ممکن است کار بدی در حق کسی انجام دهم. من میدانم که این اتفاق خواهد افتاد، چون من یک انسانم. من میدانم که خراب میکنم و نمیتوانم این را تحمل کنم. من احساس بدی پیدا خواهم کرد و خودم را خواهم کشت؛ و نباید چنین کاری کنم، چون زندگی ارزشمند است. اگر برگردم شاید فقط باید مثل یک جسد، بیحرکت یک جا بمانم. برای همین، شما نمیتوانید من را به زمین برگردونید».
آنها به من اطمینان دادند که اشتباه کردن، بخش قابل قبولی از انسان بودن است. آنها به من گفتند: «برو و مرتکب هر اشتباهی که میخواهی بشو. اشتباهات موجب یادگیری میشوند. تا زمانی که تلاش میکنی تا کاری را که میدانی درست است انجام دهی، در مسیر درستی قرار داری. اگر اشتباه کردی، باید کاملا اشتباهت را بپذیری و بفهمی و بعد از آن اشتباه عبور کنی و سعی کنی دیگر آن اشتباه را تکرار نکنی. مهم این است که هرکس بهترین تلاشش را انجام دهد، اصول اخلاقی و استانداردهای خوبی و حقیقت خودش را حفظ کند و بخاطر جلب رضایت مردم اصول و استانداردهای خودش را زیر پا نگذاشته و از آنها عدول نکند.»
گفتم: «اما اشتباه کردن حال من را بد میکند». آنها جواب دادند: «ما تو را همانطوری که هستی، با تمام اشتباهاتت دوست داریم. تو میتوانی بخشش ما را احساس کنی. تو میتوانی هر وقت که خواستی عشق ما را احساس کنی». من گفتم: «من متوجه نمیشوم. من چطور میتوانم عشق شما را احساس کنم؟». جواب دادند: «فقط کافی است که به درون خودت رجوع کنی. عشق ما را طلب کن و اگر از صمیم قلبت درخواست کنی، عشق ما را احساس خواهی کرد». آنها به من توصیه کردند که هر وقت اشتباه کردم، متوجه اشتباهم شوم و بعد، طلب بخشش کنم. آنها به من گفتند که حتی قبل از اینکه دهانم را برای طلب بخشش باز کنم، بخشیده خواهم شد، اما باید این بخشش را بپذیرم. اعتقاد من به اصل بخشیده شدن، باید واقعی باشد و من باید بدانم که بخشیده شدم. اول باید به خطای خودم به صورت خصوصی یا عمومی اعتراف کنم و بعد، طلب بخشش کنم. بعد از طلب بخشش کردن، اگر نپذیرم که بخشیده شدم، در واقع به آنها توهین کردهام. من نباید به احساس گناه داشتن ادامه دهم و همینطور نباید خطاهایی که مرتکب شدم را تکرار کنم؛ بلکه باید از اشتباهاتم درس بگیرم. من گفتم: «اما من از کجا بدانم که انتخاب درست چه چیزی است؟ از کجا بدانم که شما از من چه کاری میخواهید که انجام دهم؟» آنها گفتند: «ما میخواهیم که تو هرکاری که میخواهی انجام دهی. این یعنی تصمیم بگیری و ممکن است الزاما تصمیم درست وجود نداشته باشد. طیفی از احتمالات وجود دارد و تو باید بهترین تصمیمی که میتوانی را از بین آن احتمالات اتخاذ کنی. اگر تو چنین کاری کنی، ما برای کمک به تو اقدام میکنیم.»
من به راحتی تسلیم نشدم. من گفتم که روی زمین پر از مشکلات است و هرچیزی که من میخواهم همینجا هست. من توانایی خودم را در تکمیل هر کار مهمی روی زمین زیر سوال بردم. آنها گفتند که دنیا، ابرازی زیبا از طرف خداوند است. اینکه یک نفر زیبایی را ببیند یا زشتی، بستگی به این دارد که ذهنش را به چه سمتی هدایت کند. آنها به من توضیح دادند که ظرافت و پیچیدگی سیر تکامل دنیای ما، فراتر از درک من است. اما من ابزار مناسبی برای خالق خواهم بود. آنها توضیح دادند که هر بخش از آفرینش، بینهایت جالب توجه است؛ چراکه جلوهای از خالق است. یک فرصت بسیار مهم برای من این خواهد بود که با شگفتی و لذت، به جستجوی دنیا بپردازم. آنها از من خواستند که در زندگیام، به مردم عشق بورزم و نه اشیاء. به آنها گفتم که من به اندازهی کافی خوب نیستم که بتوانم چیزهایی را که در این جهان تجربه کردم، روی زمین به نمایش بگذارم. اما آنها به من اطمینان دادند که هر وقت نیاز داشته باشم به کمک من خواهند آمد و تنها کاری که من باید بکنم این است که از آنها درخواست کنم.
این موجودات نورانی، که در واقع معلمان من بودند، بسیار قانعکننده صحبت میکردند. من کاملا آگاه بودم که جایی نه چندان دور، آن وجود بزرگ حضور دارد؛ وجودی که با عنوان خالق میشناسیم. موجودات نورانی هرگز نگفتند که «خالق چنین میخواهد»، اما مشخص بود که پشت هر کدام از حرفهای آنها ارادهی خالق نهفته است. من نمیخواستم زیاد بحث کنم، چون آن وجود بزرگ، بسیار شگفتانگیز و خارقالعاده بود. عشقی که از او نشات میگرفت، بسیار عظیم بود. نهایتا بزرگترین استدلال خودم را برای برنگشتن به دنیا مطرح کردم؛ گفتم اگر برگردم قلبم میشکند و خواهم مرد؛ چون آنها را ترک میکنم و از آنها جدا خواهم شد. گفتم که برگشتنم به قدری بیرحمانه است که من توان تحمل ندارم. گفتم که دنیا پر از نفرت و رقابت است و من نمیخواهم به چنین دنیایی برگردم و نمیتوانم آنها را ترک کنم. دوستان نوریام به من گفتند که ما هیچوقت از هم جدا نبودیم و نخواهیم بود. گفتم که قبلا از وجود آنها مطلع نبودم و وقتی برگردم هم متوجه حضورشان نخواهم شد. آنها به من توضیح دادند که چطور با آنها ارتباط برقرار کنم. گفتند که برای ارتباط با آنها باید در سکوت، به درون خودم بروم و عشق آنها را درخواست کنم و به این ترتیب، عشق و حضور آنها را احساس خواهم کرد. آنها به من گفتند: «تو هیچ وقت از ما جدا نخواهی بود؛ ما کنار تو هستیم. ما همیشه کنار تو بودیم و همیشه در هر زمان، کنار تو خواهیم بود». من گفتم: «اما چطوری این را بدانم؟ شما این مطالب را به من میگویید ولی وقتی برگردم فقط در حد یک نظریهی خوب خواهد بود». آنها گفتند: «هر موقع که به ما نیاز داشته باشی، ما به کمکت میآییم». گفتم: «یعنی جلوی من ظاهر میشوید؟» گفتند: «نه! اصلا! ما به هیچ وجه دخالت بزرگی در زندگیات نمیکنیم؛ مگر اینکه به ما نیاز داشته باشی. ما فقط کنار تو خواهیم بود و تو حضور و عشق ما را احساس خواهی کرد».
بعد از این توضیحات، من دیگر به بحث کردن ادامه ندادم و تصمیم گرفتم برگردم.
منبع: کتاب Love the Person You’re With از David Sunfellow