ویرگول
ورودثبت نام
احمد بهزادی
احمد بهزادی
خواندن ۷ دقیقه·۹ روز پیش

مسیح من را در آغوش گرفت و من شفا یافتم (تجربه نزدیک به مرگ سوزان)

ترجمه: احمد بهزادی


اول از همه چیز باید بگویم که من اهل یک شهر روستایی در جنوب شرقی آلباما هستم. من در کل زندگی‌ام به کلیسا می‌رفتم و همیشه پدر و مادرم را می‌دیدم که درحال دعا کردن بودند و همواره به خدا اعتماد داشتند. اما با وجود همه‌ی اینها، من آن قدرها به خدا نزدیک نشده بودم. من به خدا باور داشتم و معتقد بودم که مسیح به زمین آمده و بخاطر من به صلیب کشیده شده، اما این سال 1993 بود که من با تمام قلبم به مسیح ایمان آوردم.

من برای سال‌ها از بی‌اشتهایی عصبی رنج می‌بردم. این مشکل از وقتی که من چهارده سالم بود شروع شد. سال 1993، درحالی که بیست و پنج سال سن داشتم، به قدری مریضی‌ام شدت گرفته بود که وزنم فقط 29 کیلو شده بود. من برای این مشکلم تراپی را امتحان کردم و حتی مجبور شدم به زور غذا بخورم. اما هیچ چیز کمک نمی‌کرد. وقتی سپتامبر همان سال فهمیدم که کلیه‌هایم در حال از کار افتادن هستند، همه‌ی درمان‌ها را کنار گذاشتم و از خدا خواستم که خودش کمکم کند. به خدا گفتم که اگر کمکم کند، من زندگی‌ام را وقفش می‌کنم. من واقعا فکر نمی‌کردم که بمیرم، چون قبلا همیشه جان سالم به در برده بودم.

در آن دوران بیرون رفتن برایم مثل کابوس بود. مردم وقتی من را می‌دیدند، با لقب «دختر ایدزی» یا چیزهایی مثل این من را صدا می‌زدند و با صدای بلند مسخره‌ام می‌کردند. خیلی زود خانه‌نشین شدم؛ بیشتر بخاطر وضعیت سلامتی‌ام و همینطور بخاطر اینکه بی‌رحمی مردم برایم قابل باور نبود. تا اینکه یک شب از خواب بلند شدم و تلاش می‌کردم که نفس بکشم اما نمی‌توانستم. من به شدت احساس تهوع داشتم، بدنم شدیدا می‌لرزید و به قدری حالم بد بود که نمی‌توانستم حرکت کنم. من فکر نمی‌کردم که بمیرم، چون دکترها قرار بود من را دیالیز کنند و فکر می‌کردم که قرار است حالم خوب شود. اما اینطور نشد.

خیلی زود من از بدنم خارج شدم. من از تونلی عبور نکردم، بلکه فقط در اطراف شناور بودم. تا اینکه قبل از اینکه خودم متوجه شوم، از بهشت سر در آوردم. من می‌دانم که در بهشت بودم، چون تا آن موقع هرگز چنین عطری از گل‌ها را استشمام نکرده بودم و چنین زیبایی‌ای ندیده بودم.

در آنجا مادربزرگم را دیدم که منتظرم بود. من پیشش رفتم. او وقتی هفتاد و پنج سالش بود فوت شده بود، اما آنجا سی ساله به نظر می‌رسید. بعد، پدربزرگم را دیدم. او در نود و دو سالگی فوت شده بود. او جلوی من روی دستانش راه می‌رفت و دائم می‌گفت: «ببین چی کار می‌تونم انجام بدم.» من نمی‌فهمیدم که او چرا دارد این کار را انجام می‌دهد. بعد، مادربزرگم از من پرسید که آیا می‌خواهم مسیح را ببینم؟ من فریاد زدم: «بله!»

لحظه‌ی بعد، مسیح را دیدم و شروع کردم به گریه کردن. می‌توانستم محبت و دلسوزی مسیح را احساس کنم. به او گفتم که چطور مردم روی زمین بخاطر شرایطم با من بدرفتاری می‌کردند و چقدر بخاطر بی‌اشتهایی عصبی‌ام اذیت شدم. او من را بابت این مسائل دلداری داد. او خیلی خیلی مهربان بود. او به من گفت که همه‌ی اینها را می‌دانسته و گفت که همه چیز درست می‌شود. من از او پرسیدم که آیا قول می‌دهد که شرایطم درست شود؟ مسیح گفت: «بله.»

به او چیزی گفتم که شاید نباید می‌گفتم. گفتم «تو خیلی خوشتیپ هستی». او از این حرفم خندید و بعد هم من خندیدم. اوقات فوق‌العاده خوبی را گذراندم.

به ظاهرش توجه کردم. او قدی در حدود دو متر داشت و وزنش احتمالا حدود 68 کیلو بود. او لاغر اندام بود و چشمان قهوه‌ای و موهای قهوه‌ای تیره‌ای داشت. افراد زیادی دور و برش بودند، اما من به راحتی می‌توانستم پیشش بروم و با او صحبت کنم. این من را به شدت تحت تاثیر قرار داد؛ چون روی زمین شما به سادگی نمی‌توانید سراغ یک آدم مهم بروید و با او حرف بزنید؛ اما در مورد مسیح قضیه فرق می‌کند؛ شما به راحتی می‌توانید این کار را انجام دهید.

بعد، مسیح به من گفت که باید برگردم و چیزهایی که دیدم را برای همه تعریف کنم. من هم قبول کردم. سپس مسیح من را در آغوش گرفت و وقتی من را در آغوش گرفت، احساس کردم که یک میلیون ولت برق در بدنم جریان پیدا کرد و بخاطر نیروی شدیدی که از جانب مسیح احساس می‌کردم نمی‌توانستم روی پایم بایستم.

بعد احساس کردم که به سرعت دارم به پایین می‌افتم. من به معنی واقعی کلمه درون بدنم که روی تخت بود کوبیده شدم. من به بدنم برگشتم. به قدری شدید به بدنم کوبیده شدم که بی‌اختیار نشستم. از اینکه دیگر در حضور مسیح نیستم و به جایی برگشتم که همه بی‌رحم هستند، احساس ناامیدی می‌کردم. خیلی حالم بد بود. من هنوز می‌توانستم آن حس برق‌گرفتگی لمس کردن مسیح را احساس کنم. اما باز حالم خیلی بد بود. تا اینکه نهایتا خوابم برد.

صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدم، احساس گرسنگی داشتم و برای همین شروع به غذا خوردن کردم. در این یازده سال، این اولین بار بود که یک وعده‌ی غذایی کامل را خوردم و هیچ اثری از احساس بی‌اشتهایی‌ای که قبلا داشتم نبود.

همان روز، نوبت دکتر داشتم. دکتر من را معاینه کرد و چند مورد آزمایش نوشت. چند روز بعد، او با من تماس گرفت و خواست که من را ببیند. او به من گفت که کلیه‌هایم کاملا سالم هستند. من شوکه شده بودم. او گفت: «تو دیگر نارسایی کلیه نداری».

بعد از این، من فقط بهتر و بهتر می‌شدم. پزشکم نمی‌توانست این مسئله را توضیح دهد. هیچ کس نمی‌توانست. اما من دلیلش را می‌دانستم. مسیح من را لمس کرد و من را شفا داد. پزشکم فقط گفت که هیچ دلیل پزشکی‌ای وجود ندارد که چرا کلیه‌هایم سالم هستند! بار بعدی‌ای که من را دید، حدود هفت کیلو وزن اضافه کرده بودم. حالا که نُه سال از آن ماجرا گذشته، من از 29 کیلو به حدود 61 کیلوگرم وزن رسیدم. من دیگر هیچ وقت دچار مشکل کلیوی و هیچ مشکل سلامتی دیگری که مرتبط با بی‌اشتهایی باشد نشدم. حال من خوب است و سالم هستم.

من هرگز ملاقات با مسیح را فراموش نمی‌کنم. هرگز. من حتی نمی‌توانم بدون گریه کردن به مسیح فکر کنم. احساس خیلی خاصی دارم که او من را لمس کرد و من توانستم با او صحبت کنم و اینکه او تا این اندازه برای من احساس مهربانی و دلسوزی داشت. من اینجا هیچ وقت با چنین چیزی برخورد نکردم.

در آخر باید بگویم که من فهمیدم که چرا پدربزرگم روی دستانش راه می‌رفت. من وقتی تجربه‌ام را برای مادرم تعریف کردم، حرفم را باور نکرد. می‌دانم که مسیح گفت تجربه‌ام را به همه بگویم ولی نُه سال طول کشید تا توانستم درباره‌ی تجربه‌ام حرف بزنم. به مادرم گفتم که پدربزرگ را دیدم و اینکه او چطور با هیجان می‌خواست روی دست راه رفتنش را به من نشان بدهد. وقتی این را گفتم صورت مادرم مثل گچ سفید شد. از مادرم پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ او گفت وقتی پدربزرگم نوجوان بوده روی دستانش راه می‌رفته تا بقیه را تحت تاثیر قرار بدهد. مادرم گفت که پدربزرگم خیلی در این کار خوب بوده و از این خودنمایی خیلی لذت می‌برده است. اما مادرم گفت که حتما این موضوع رو از کسی شنیده‌ام. من گفتم که من هرگز چنین چیزی را از هیچ کس در فامیل نشنیده‌ام. حتی بعدا وقتی از آنها در این مورد پرسیدم، خیلی‌ها این موضوع را نمی‌دانستند. مادربزرگم این موضوع را وقتی مادرم بچه بوده به او گفته و به همین خاطر، مادرم یادش مانده است. وقتی من به دنیا آمدم، پدربزرگم خیلی پیر بود و هرچی سنش بیشتر می‌شد، در انجام کارهایش بیشتر مشکل داشت. من هیچ چیز در مورد بچگی پدربزرگم نمی‌دانستم. هیچ کس هیچ وقت درباره‌ی او چیزی به من نگفته بود. بنابراین، مادرم می‌داند که هیچ راهی وجود نداشته که من از این قضیه با خبر شوم. با این حال، مادرم هنوز باور نکرده که من به بهشت رفته‌ام، هرچند نمی‌تواند توضیح دهد که چطور این قضیه را فهمیدم. پدربزرگم همانطور که در بهشت بابت این کارش خیلی افتخار می‌کرد، روی زمین هم چنین احساسی داشته است.

یادم رفت بگویم، تمام حیوانات خانگی‌ای که در دوران کودکی‌ام داشتم را در بهشت ملاقات کردم. سگ‌ها و حتی طوطی‌هایی که واقعا دوستشان داشتم. آنها یک مراقب هم داشتند که از همه‌ی حیوانات مراقبت می‌کرد. بنابراین، اگر کسی از من بپرسد که آیا حیوانات زندگی پس از مرگ دارند؟ جواب من مثبت است.

این داستان من بود و باید بگویم با اینکه بعد از این ماجرا بارها مرتکب گناه شدم، اما می‌دانم که اگر درخواست بخشش کنم، بخشیده می‌شوم. من جوری زندگی می‌کنم که وقتی مُردم بهشت خانه‌ام باشد و دوباره در کنار مسیح و خانواده‌ام باشم.

من در اینترنت درباره‌ی این تجربه‌ام صحبت کردم، اما آنهایی که به خدا باور ندارند فکر می‌کنند که من دیوانه شده‌ام. اما برای من مهم نیست. من دائم این آیه از انجیل را به یاد می‌آورم که در حضور جسم نبودن، به معنای در کنار خدا بودن است (دوم قرنتیان 5:8). این حقیقت دارد.

منبع تجربه:

near-death.com/susans-nde/


کانال تلگرام احمد بهزادی:
https://t.me/Near_Death




مسیحتجربه نزدیک به مرگمرگ موقتزندگی پس از مرگبهشت
وبلاگنویسِ science-spirituality.blog.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید