در گذشته نه چندان دور(و شاید هم اکنون) رشته فکر مدام مرا به سوی خود میکشید، مدام در من می تنید و مرا تهی از زیستن می نمود
اما دیگر یاد گرفتم چگونه افسار آن را بدست بگیرم
مینشینم، یک استکان چای برای خود می ریزم و با درونم به گفتگویی دو نفره مینشینم
به آن گوش میسپارم که چه چیزی او را ناراحت کرده؟! از چه خشمگین است یا به چه دلیل از زیستن میترسد
او هم یکی یکی پشت سر هم برایم میگوید، میگوید و میگوید تا وقتی که حرفدانش خالی شود و بعد از تمام این صحبت ها احساس میکنم که چقدر آرام و خرسند شده است. چقدر رابطه مان بهتر از قبل شده، چقدر بیشتر از قبل به او احساس نزدیکی می کنم و می خواهم او را محکم در آغوش بگیرم و بگویم دوستت دارم و همیشه کنارت هستم حتی اگر تمام دنیا تنهایت گذاشتند.
همیشه بیا و با من صحبت کن.
صدای تو خوب است و حرفهایت دلنشین تر از هر کس برای من