کتاب ذهن و کیهان کتاب باریک و نهایتا ۲۰۰ صفحه ای است ولی خواننده را حسابی ضربه فنی می کند.نویسنده این کتاب تامس نیگل است یک فیلسوف آمریکایی است که مرزی قدیمی ای را برای ما بازنمایی می کند.کتاب به بازبینی موضوع تکامل پرداخته است و تلاش می کند تا امکان یک توضیح یک پارچه از جهان به وسیله تکامل را بررسی کند.از ترجمه کتاب خیلی راضی نبودم کلمات جدیدی مانند کلمه جهان تصویر و..... برای من آشنا نبود و برخلاف کلمات ساخته شده توسط داریوش آشوری معادل انگلیسی یا رایج این کلمات در پاورقی یا انتهای کتاب نیامده بود.
اولین سوال کتاب که به قول خود نویسنده پرسش کشنده ای هم هست،این است که آیا جهان قابل شناخت است؟پاسخ به این سوال را هر چند بدیهی در نظر می گیریم اما اگر در سوال دقت کنیم آن را غیرقابل پاسخ می یابیم. هر گونه پاسخ به این سوال و اصلا دلیل آوردن همگی تلاش های شناختی هستند و جواب مسئله(نتیجه) را به عنوان پیش فرض استفاده می کنند.در نتیجه دور ایجاد می شود و این چنین است که ابتدای شناخت نیاز به اعتماد یا ایمانی دارد.
در مرحله بعد نیگل به این مسئله می پردازد که آیا می توان شناخت را در زمره امور مادی به حساب آورد یا نه؟و این هم سوالی قدیمی است همانطور که خود نیگل در کتابش اشاره می کند دکارت به این دلیل که پاسخ منفی به این سوال را می دانست کیفیات ثانویه یا وابسته به شناسنده را از کیفیات اولیه (مستقل از شناسنده)جدا کرده بود.اما صورت دیگری از این مرز فلسفی را مارکس ترسیم کرده است به این صورت که می نویسد:ماتریالیسم جهان را بدون انسان می فهمد.از جمله بدیهی ترین چیزهایی که انسان ها متوجه آن می شوند اختیار و شناخت است.در مادیگری اختیار و شناخت به جای انسان به مواد نسبت داده می شود و مواد نه فقط اجزای لازم برای شناخت و اختیار که فاعل های نهایی و کافی برای آن در نظر گرفته می شوند.اختیاری که ما متعلق به خودمان در نظر میگیریم در ماتریالیسم حرکت چند نوروترانسمیتر است و نهایتا همان حرکات و جابه جایی است که تصمیم گیری می کنند و می شناسد. این تفسیر با تجربه عمومی مغایرت دارد به همین دلیل نمی توان مادیگرایی را توصیف کاملی از جهان دانست.البته با یک فیزیک دان صحبت می کردم و او حرف ماده تاریک را پیش می کشید به عنوان ماده ای که وجود دارد و حاضر است اما ما نسبت به آن شناختی نداریم.او می گفت شاید ماده ای از جنس یا شکل دیگر وجود داشته باشد و روزی به کمک شناخت روابط بین اجزای آن مواد بتوانیم اراده و شناخت را با رویه ای مادی بفهمیم.پاسخ نیگل به این سوال منفی است و او هم شناخت را معادل ماده نمی گیرد.
او شناخت را یک جزء غیر قابل فروکاست از جهان می داند و یک امکان را در نظر می گیرد که شناخت در همه ذرات یک بخش غیر قابل فروکاست و غیر قابل شناسایی به وسیله ی فیزیک است که در همه ذرات وجود دارد و منجر به پدیدار شدن شناخت در سطح انسانی می شود.
سوال بعدی ای که او می پرسد این است که عقلی وجود دارد که میتواند بین دریافت های تجربی ارتباط برقرار کند و قواعدی از عالم را کشف کند؛قطعا یکی از این قواعد انتخاب طبیعی است.نیگل می پرسد این قوه به چه کار انتخاب طبیعی می آید و چه مزیت تکاملی ای(در بقا و تولید مثل) به انسان پیش از تاریخ می رسانده است که توسط انتخاب طبیعی؛به وجود آمده است؟
یکی از دلایلی که داروینیست ها برای عدم پذیرش داروینیسم توسط خداباوران می آورند این است که؛ افراد بیشتر دوست دارند موجودی برگزیده و الهی باشند تا جانوری از ادامه نسل میمونها؛بر اساس این ادعا توانایی شناخت داروینیسم مزیت تکاملی نیست و به ضرر بقا و تولیدمثل است. پس این قوه شناخت که توانسته است تکامل را کشف کند بر خلاف جهت و مقصد انتخاب طبیعی حرکت کرده است و مزیت تکاملی ای (احساس اهمیت در جهان) را از انسان گرفته است.
نیگل سوال دیگری می پرسد و آن این است که انکار داروینیسم درست است یا نه ؟در دل این سوال پیش فرض دیگری وجود دارد و آن این است که درست و غلطی وجود دارد و ما انسانها می توانیم آن را بشناسیم.نیگل در ادامه می پرسد آیا این توانایی ارزش گذاری انسانی یک مزیت تکاملی است ؟ پاسخ نیگل به این سوال هم منفی است.البته این پاسخ منفی؛پاسخی است که عموم مردم به این سوال می دهند و این برداشت عمومی بین اغلب مردم رایج است که نفع و سود باعث می شود افراد خوبی ها را تشخیص بدهند و بر خلاف آن گام بردارند.پس ما قابلیتی داریم(توان تشخیص خوبی ها) که بر علیه منافع مان شهادت می دهد و ریشه تشکیل این قابلیت نمی تواند انتخاب طبیعی باشد.
در باره این ادعای نیگل اگر مبحث منفعت جمعی را پیش بکشیم و بگوییم که شناختن خوبی ها برای جمعیت مزیت تکاملی است،به سنگ تفسیر رفتار فداکارانه جانوران در چهارچوب داروینیسم می خوریم.یعنی همان مشکل قدیمی که واحد انتخاب طبیعی فرد جانور است نه جمعیت،به علاوه اگر انتخاب طبیعی بخواهد صفتی که مزیت جمعی دارد را انتخاب کند به زمان بیشتری نیاز دارد نسبت به شرایطی که می خواهد صفتی با مزیت فردی را انتخاب کند.
نقطه اختلافی من و نیگل در ابتدای ماجراست و انتظار نیگل از یک نظریه علمی.او به دنبال یک نظریه ی یکپارچه و تمام و کمال یا "نظریه ی همه چیز"از علم است و به همین ترتیب گمان می کند نظریه ی تکامل هم باید چیزی کامل باشد.به این صورت که برای همه چیز تعریف و تعیینی داشته باشد.
نمی دانم سایر نظریات علمی به این صورت هستند یا نه اما نظریه ی تکامل همان طور که اکثر عالمان تکاملی می گویند نظریه ای نسبی است.شاید بخش ابتدایی تکامل که به وجود آمدن جانوران را تدریجی می داند قطعی ترین بخش آن در نظر گرفته شود.در شکل گیری و تکامل تاریخی جانوران عامل مهمی به نام تصادف وجود دارد و حتی داروینیست های بزرگی مانند ارنست مایر نقش تصادف را در این فرآیند بیشتر از انتخاب طبیعی می دانند.تصادف به معنای نداشتن علت فاعلی و مادی و صوری نیست بلکه قطعا شرایط مادی ای فراهم آمده است که منجر به تنوع در جانداران شده است اما علت غایی در کار نبوده است(یا مورد مطالعه نبوده است).حضور تصادف در داروینیسم فضا را برای نیروهای دیگر و ناشناخته ای که ممکن است وجود داشته باشند و ما ندانیم باز می گذارد.انتقاد؛به توجیه همه شکل های مختلف حیات که نشان دهنده انتخاب طبیعی باشند در بین دانشمندان تکاملی هم وجود دارد و آنها این نوع رویکرد اشتباه را سازش باوری نامیده اند.
از این مسئله گذشته زیست شناسان می دانند که قوانین زیستی مانند قوانین فیزیکی نیست که استثناء پذیر نباشد، بلکه برای مثال در همین نظریه تکامل ممکن است که جانوری که سازگاری بیشتری با محیط دارد در اثر تصادف نتواند ژن های خود را به نسل های بعد انتقال دهد(واقعه ی غیر زیستی ای مانند سیل یا بلایای طبیعی منجر به مرگ زود هنگام او شود)
به نظرمن یک نقد فلسفی نمی تواند یک نظریه علمی را باطل کند.درچنین شرایطی محتوا با ابزار سنجش اصلا تناسب ندارد.نقد فلسفی تنها می تواند بگوید این نظریه علمی نسبی است یا انسجام درونی ندارد.این امکان حتی از نظر من وجود دارد که نظریه ای علمی توسط فلسفه باطل شود ولی واقع نما باشد؛به این صورت که برای بیان این واقعیت بر آمده از تجربه زبان منسجم خاصی پیدا نکرده باشیم و فلسفه تنها آن عدم انسجام را به ما نشان دهد. پس نقد نیگل نمی تواند نظریه داروینیسم را تماما انکار و رد کند اما این نکته دقیق و مهم را نشان می دهد که این نظریه ظرفیت تبدیل شدن به نظریه ای برای همه چیز را ندارد.