معلم درباره قانون القای الکترومغناطیسی فارادی و قانون لنز و صحبت میکرد و از ارتباطش با جامعه بشریت گفت ارتباط جالب و عجیبیه. تعریف این قانون به این صورته که هرگاه شار مغناطیسی که از یک مدار بسته میگذره تغییر کنه؛ در اون نیروی محرکه الکتریکی القا میشه که اندازه اون با اندازه تغییرات شار متناسبه. (نفهمیدید؟ عیب نداره ما هم به زور فهمیدیم :) به زبان ساده یعنی اینکه هر گاه تراکم خطوط میدان مغناطیسی گذرنده از یه حلقه تغییر کنه؛ اون حلقه برای مقابله با این تغییر یه میدان دیگه بوجود میاره. حالا اگه این تغییر کاهشی باشه؛ حلقه میدان رو تقویت میکنه تا به حالت قبلی برگرده و اگه افزایشی باشه اونو ضعیف میکنه. به عبارتی حلقه ما محافظهکاره و از تغییرات استقبال نمیکنه و به دنبال پایداری هست! اما این چه ربطی به جامعه داره؟
در واقع یه قانون لنز بر ذات همه ما انسانها حاکمه قانونی که منشاء حسادت و دلسوزیهای ما هست. مثلا فرض کنین پسرعمهتون با اینکه یه کارمند معمولی و همرده شما هست؛ هرسال ماشینش رو عوض میکنه؛ سفر میره و مهمونی میده. در حالی که زندگی شما خیلی روتین درحال گذره، اون ارتقا شغلی میگیره و در حال پیشرفته. واکنش شما طبیعتا اینه که طرف پاچهخاری میکنه یا رشوه میگیره یا اختلاس کرده و ... . به عبارتی شما تغییرات مثبت زندگیش رو بر نمیتابید. یه مثال دیگه میزنم. همسایه 70 ساله شما رفته مو کاشته و تجدید فراش کرده :) واکنش شما و اطرافیانتون اینه که از سنش هم خجالت نمیکشه پیرمرد فلان شده. الان وقت فلان کاره؟ بازم یه تغییر دیگه که ما برنمیتابیم!
خب آیا این فقط درباره پیشرفتها هست؟ آیا همه قضیه اینه که ما حسودیم؟ طبیعتا نه! فرض کنید همون پسرعمه نازنینتون که به جرایم مختلف متهمش میکردید؛ در اثر یه تصادف آسیب ببینه و زمینگیر بشه. واکنش شما؟ به طرز عجیبی ناراحت میشید! چه بسا چند شبی هم در بالین بیمار به سر ببرید و اشک و آه و نذر و نیاز راه بندازید. این دفعه دیگه چرا؟ چون پسرفت کرده و ما این پسرفت رو هم مثل پیشرفت دوست نداریم. در واقع مشکل ما با خود تغییر هست چه مثبت چه منفی! ما میخوایم زندگی اطرافیانمون و همه پدیدههای اطرافمون کاملا یکنواخت و قابل پیشبینی باشن.
در واقع همین میل به ثبات محیط هست که هنجارها رو بوجود میاره. مثلا 30 سال پیش شما رو با مدل موی آلمانی دانشگاه راه نمیدادن! 100 سال پیش مدرسه رفتن دخترها رو جایز نمیدونستن. 130 سال پیش واکسن رو بدشگون میدونستن (هرچند هنوزم حیواناتی وجود دارن که چنین عقایدی دارن :) همین میل به ثبات گاهی باعث مقاومت در برابر حقیقت میشه. در واقع ما نمیخوایم بذاریم چیزی ذهنمون رو مشوش کنه و به ما ثابت کنه که چندهزار سال از زندگیمون رو بر ستونهای اشتباهی بنا کردیم.
ما انسانها، ما موجوداتی که خودمون رو خردمند جلوه میدیم؛ شاید فقط افرادی باشیم که خودشون رو در حاشیه امنشون زندانی کردن و برای ماندن در اون توجیهات فلسفی و مذهبی و علمی میارن و این وسط، کسایی هم بودن که این حاشیه رو شکستن و درد و رنج این شکستگی رو هم تحمل کردن تا به ما ثابت کنن که شاید اونی که ما میترسیم بهش نزدیک بشیم هم چیز بدی نباشه. اما ما در عوض چیکار کردیم؟ اوناها رو انکار کردیم و به زندان انداختیم یا شکنجه کردیم.
اونهایی که قاشق رو در دست چپ گرفتن و چنگال رو به دست راست دادن؛ اونهایی که به جای شنا توی رودخونه روی اون پل زدن؛ اونهایی که به جای راه رفتن پرواز کردن؛ همونهایی که تونستن اول به خودشون و بعد به مرزهای دروغین اطرافشون محکم نه! بگن؛ در نهایت ابراهیم، محمد، بودا، نیوتون، انیشتین، گالیله، داروین، خیام، رازی، بوعلی، مولوی، حافظ، نیما ، کترین جانسون ، آبراهام لینکلن و خطشکنهایی مثل اینها شدن. آیا من و تو هم خط شکن خواهیم بود؟
در صورتی که مایل هستین میتونید این مطلب رو در وبلاگ من هم بخونید و کامنتهای اونجا رو هم ببینید: