داستان از طلیعه خلقت همواره مایه لذت و حظ آدمی بوده است. قصه و داستان را میتوان در همهجا مشاهده کرد از درون غارها افسانههای کهن و تمثیلهای باستانی گرفته تا نمایشنامههای مدرن وبلاگها و استاتوسهای فیسبوکی و اینستاگرامی. داستان شیوه اصلی و برقراری نخستین ارتباط بین انسانهاست؛ کافیست مکالمه جمعی متشکل از چندین دوست را بشنوید، دیری نخواهد پایید که به داستانی بدل خواهد شد. ۶۵ درصد از مکالمات روزمره بر پایه داستانها و خبرهای این و آن است. از خلال داستانها است که از خودمان، اطرافیانمان مقام و جایگاهمان در این عالم هستی فهم و درک بیشتری به دست میآوریم. به قول فیلیپ پولمن: «در این دنیا پس از خوراک، سرپناه و همنشین، بیش از همهچیز به داستان نیازمندیم!»
احساس پیوند بین قصهگو و مخاطب موضوع بسیار مهمی است که در اثر روایت داستانها شکل میگیرد. یوری هاسون از پژوهشگران دانشگاه پرینستون از مقایسه فعالیت مغزی بین قصهگو و شنونده دریافت که دراثنای تعریف داستان بین فعالیت مغزی شنونده و گوینده یک هماهنگی پدیدار میشود. بنابراین وقتیکه ما قصه میگوییم، مردم واقعاً دنیا را از درون قاب ذهن ما میبینند و همین دلیل بهیادماندنی شدن قصههاست. با توجه به اهمیت تکنیک داستانسرایی در پیادهسازی راهکارهای مدیریت دانش، بر آن شدم تا داستانسرایی را از منظر علمی و فیزیولوژی موردبررسی قرار دهم.
موضوع داستان و داستانسرایی که بهعنوان یکی از تکنیکهای مدیریت دانش در بسیاری از مراجع معتبر معرفی شده، همواره برای من بهعنوان یکی از جذابترین راهکارهای مدیریت دانش مطرح بوده است. به عبارتی اگر بخواهم یکی از کاربردیترین و اثربخشترین راهکارهای انتقال دانش را بیان کنم، بیشک به داستانسرایی اشاره خواهم کرد. در سالهای اخیر بهصورت شهودی از کارکرد این تکنیک آگاه بودم، ولی زمانی که داشتم کتاب «ذهنهای برنده» نوشته سایمون لانکستر را میخواندم، بهصورت علمی و به عبارتی پزشکی نیز به اهمیت موضوع پی بردم که در ادامه اشاره میکنم چطور!
همیشه در دورههای آموزشی مدیریت دانش در سازمانها، برای اینکه اهمیت داستانسرایی را در ذهن خبرگان سازمانی تبیین کنم، مثالی میزنم؛ به این صورت که یک واژه بیان میکنم و از آنها میخواهم که اولین چیزی که به ذهنشان متبادر میشود را بگویند.
واژهای که به کار میبرم، “کوزت” هست! بدون استثنا همه حضار، کلید واژههایی همچون بینوایان، ویکتور هوگو، خانواده تناردیه، ژان والژان و غیره را بیان میکنند! قدرت داستان در حدی است که کتاب داستانی که بیش ۱۶۰ سال پیش نوشته شده است، چنان در عمق جان ما نشسته است که با یک واژه، تمام آن داستان برای ما تداعی میشود، گویی این داستان را ما زیستهایم!
سایمون لانکستر، در کتاب “ذهنهای برنده” روایت میکند که:
در ۲۶ جولای سال ۲۰۱۲ من و همسرم در کنار ۲۵۰ هزار نفر دیگر، در هایدپارک لندن منتظر جشن آغاز بازیهای المپیک ۲۰۱۲ لندن بودیم. در همان زمان و سر و کله بوریس جانسون، شهردار لندن و نخستوزیر فعلی انگلستان، روی صحنه پیدا شد. غرولند جماعت با دیدن سیمای یک سیاستمدار در آن میانه، درآمد. چندنفری گوشی به دست مهیای ثبت ماجرا شدند. راستش را بخواهید آب من با بوریس جانسون آنچنان در یک جو نمیرود. بااینوجود بوریس آن روز هوش از سرمن پراند و به وجدم آورد. تنها در سه دقیقه، جماعت را از لبه نفرت و انزجار به آستانهی مسرتی بیقرار کشانید.
«من در تمام عمرم چنین چیزی ندیدهام. شور و هیجان به درجهای رسیده است که اگر دستگاهی به نام جنونسنج المپیک وجود میداشت، بعید نبود که در این لحظه آمپر بچسباند. مردم از سراسر دنیا آمدهاند و دارند ما را تماشا میکنند، شگفت انگیزترین شهر دنیا را تماشا میکنند، اینطور نیست؟ هستند در میانشان کسانی که به اینجا آمدهاند، حالآنکه هنوز نمیدانند که ما بر مهیاسازی لندن طی هفت سال گذشته چهها که نکردهایم. شنیدهام که یک نفر گفته است که معلوم نیست لندن آماده باشد یا نه؟ آیا ما آمادهایم؟ بله که آمادهایم؛ تمام خیابانها و معابر آمادهاند استادیوم آماده است؛ محل برگزاری مسابقات آبی آماده است؛ محل برگزاری مسابقات دوچرخهسواری آماده است؛ بخش تأمین امنیت آماده است؛ نیروی پلیس آماده است؛ ناوگان حملونقل آماده است و کاروان ورزشکاران المپیکمان نیز آمادهاند… مگر نه؟ قرار است آنقدر طلا و نقره و برنز دشت کنیم که بتوانیم مشکلات اقتصادی یونان و اسپانیا را باهم حل کنیم. آیا میتوانیم بینظیرترین بازیهای المپیک جهان را برگزار کنیم یا نه؟ آیا از آبوهوا دلنگرانی داریم؟ از آبوهوا خاطرمان جمع است! آیا میتوانیم پشت فرانسه را به خاک بمالیم؟ بله که میتوانیم! آیا میتوانیم پشت استرالیا را به خاک بمالیم؟ حتما میتوانیم! آیا میتوانیم پشت آلمان را به خاک بمالیم؟ فکر میکنم که بتوانیم. از همه شما بینهایت متشکرم. ما امسال، لندنی عالی را رقم میزنیم. از همه حمایتها و پشتگرمی هایتان سپاسگزارم.»
بروید و در یوتیوب این سخنرانی را تماشا کنید. انقلاب احوالات مردم را به چشم خود ببینید. آن پوزخندهای محتمل اولیه را ببینید؛ ببینید که چه گونه موج انرژی، جمعیت را در مینوردد! ببینید که چه گونه جماعت یکصدا ترجیعبند “میتوانیم” را تکرار میکنند؛ ببینید که چه طور، در پایان، جماعت به ناگاه و خودجوش و یکپارچه فریاد میزنند: (بووورییییس بووورییییس! بووورییییس!)
من و همسرم هم داشتیم شعار میدادیم: بووورییییس! بووورییییس بووورییییس! ولی ناگهان ساکت شدیم و به خود آمدیم. همسرم گفت:
جلالخالق! یک هوچی شد؟! من گفتم: «تخدیر» و الحق که همان بود، همان چند سطر بوریس جانسون همه را مست کرد. مست و سرخوش و لایعقل! خب چه شد؟ حال ببینیم که مغز در این لحظه چه حالی میشود. خطابه بوریس، موجب ترشح سه ماده بسیار قوی در مغز شد. نخستین آنها سروتونین است؛ هورمون اعتمادبهنفس! سروتونین به ما احساس اعتمادبهنفس، قدرت و توانمندی میدهد. پروزاک و دیگر داروهای ضدافسردگی نیز، همین سنخ تاثیر را میگذارند. ستایش و تشویق، موجب ترشح سروتونین میشود و بوریس با غلو و اغراق در مورد “شهر فوقالعاده ما”، “کشور فوقالعاده ما” و “ورزشکاران فوقالعاده ما” چنین کرد.
دومین ماده شیمیایی که او پایکار آورد، اُکسیتوسین بود؛ هورمون عشق! اُکسیتوسین در ما احساس امنیت، گرمی، خلسه و منگی میدمد. اکستازی برای ایجاد این تأثیر عرضه شد. اُکسیتوسین بهصورت طبیعی زمانی ترشح میشود که ما با دیگران احساس نزدیکی میکنیم، حال این نزدیکی، میتواند: لمس کردن، دست در دست شدن، همآغوشی و حتی گوش فرادادن به بوریس جانسون باشد.
سومین مادهای که او موجب ترشحاش شد، دوپامین بود؛ هورمون پاداش. دوپامین به ما حس عالی بودن میدهد. دوپامین، همان هورمونی است که هنگام مصرف کوکائین و هروئین و در سرعتهای بالا در مغز ترشح میشود. بالا یا پایین بودن سطح ترشح دوپامین، به میزان برآورده شدن انتظارات و توقعات ما بستگی دارد. بوریس فراتر از انتظارات ظاهر شد. بهجای خطابهای سیاسی در مدح و ثنای خود، ما فورانی کوتاهمدت از شور مهین پرستی با چاشنی “جنون سنج” و “آمپر چسباندن” را داشتیم.
داستانها اهداف متعددی را در بردارند، اما چگونه داستانی خوب و ماندگار بسازیم؟ همهچیز به همان مواد شیمیایی بازمیگردد. داستانهای فوقالعاده در ما اکسیتوسین، کورتیزول (مرتبط با سروتونین) و دوپامین ترشح میکنند. حال بیایید از نزدیکتر ببینیم که چگونه میتوان این مواد شیمیایی را در مغز به جریان انداخت:
به همین دلیل است که بومیان آمریکا میگویند: «قضیهای را که به من بگویی یادش خواهم گرفت، حقیقتی را که بگویی باورش خواهم کرد اما داستانی را که به من بگویی، تا آخر عمر درون قلبم خواهد زیست»
در دهه هفتاد قرن گذشته فردی به نام آلبرت مهرابیان پژوهشی انجام داد که در آن واکنش مردم را در برابر مشاهده تعارض بین آنچه دیگران میگویند و آنطور که میگویندش، بررسی کرده بود. او سه چیز را موردسنجش و اندازهگیری قرارداد. اهمیت نسبی کلمات افراد (ارتباط کلامی)، لحن صدایشان (ارتباط صوتی) و زبان بدنشان (ارتباط جسمانی).
او به این نتیجه رسید که هرکجا تعارض و تضاد وجود داشته باشد، محتوای کلامی بار تنها ۷ درصد از ارتباط را به دوش میکشد، باقی میماند برای لحن صدا و زبان بدن! همین موضوع میتواند اثباتی بر اهمیت و اثربخشی داستانسرایی باشد که هر سه این موارد را در بردارد!