دوران کارشناسی من جنبه های مثبت و منفی زیاد داشت. دوستان خیلی زیادی پیدا کردم، با افراد که از خیلی جهات با من متفاوت بودند آشنا شدم، افرادی از طبقه های اجتماعی و فرهنگی مختلف که بعضا صد و هشتاد درجه با نحوه ی زندگی من متفاوت بودند. در دانشگاه فردوسی، من جزو معدود افرادی بودم که کنکور را با کمترین هزینه برای کلاس های کنکور و معلم خصوصی قبول شده بودم. یک نفر از مناطق کمتر برخوردار مشهد که فقط با چند جلسه کلاس آموزشی و چند کتاب تست توانسته بود رشته ای که می خواست بدست آورد (هرچند کسانی بودند که کمتر از من نیز هزینه کرده بودند). در آنجا کسی بود که پدرش خلبان بود، دیگری مدیرعامل یک پتروشیمی مطرح بود، دیگری مدیر یک پتروشیمی دیگر بود، یکی مدیر صداوسیما در استان خراسان بود و... البته همانطور که مستحضر هستید این روند سال به سال در حال بدتر شدن هست و هرسال افراد کمتری از مناطق محروم می توانند از سد کنکور رد شده و به دانشگاه بروند.
بگذریم. یکی دیگر از نکات مثبت دوران کارشناسی شرکت در جلسات سیاسی و اجتماعی بود دانشکده ی مهندسی فردوسی بسیار سیاسی بود و آزادی خوبی هم داشت از آن طرف کمتر پیش می آمد که اتفاق خاصی بیفتد. خوشبختانه دانشجوها از بلوغ خوبی برخوردار بودند و اجازه ی سواستفاده از هیجانات دانشجویی خود را به کسی نمی دادند. هرچند در این میان بودند کسانی که بازی می خوردند اما نسبت به چیزی که امروز در تهران می بینم بسیار کمتر بود.
این فضا اگرچه باعث می شد وضعیت تحصیلی دانشجوها افت داشته باشد، اما نگاه آنها به مسائل بازتر می شد و منطقی تر فکر میکردند. هرکسی نمی توانست آنها را به بازی بگیرد و هرکسی نمی توانست آنها را با احساساتشان هدایت کند. نشریه های سیاسی بسیار زیادی وجود داشت (حتی بیشتر از نشریه های علمی) و سمینارهای سیاسی بیشتری در دانشکده برگزار می شد (حتی بیشتر از دانشکده ی اداری اقتصادی) پایه ی تحلیل های سیاسی من از دوران کارشناسی آغاز شد.
نکته ی مثبت دیگری که دوران کارشناسی برای من داشت کتابخانه ی آن بود. از شانس فوق العاده ی من، در سالی که وارد دانشگاه شدم کتابخانه های تمام دانشکده ها در یک مکان تجمیع شده بودند و این کار اگرچه دسترسی به کتابخانه را سخت می کرد اما دسترسی افراد به کتابخانه ی دانشکده های دیگر را آسان تر کرده بود. کتابخانه ی نسبتا بزرگ دانشگاه، من را به ذوق می آورد و اجازه می داد بدون محدودیت به هر کتابی در هر زمینه ای که علاقه دارم دسترسی داشته باشم.
اما همه چیز به این خوبی نبود. اگرچه من عاشق شیمی بودم اما نمی توانستم با درس های این رشته ارتباط برقرار کنم. اساتید ما را مجبور می کردند فرمول هایی را حفظ کنیم که مشخصا می دانستیم به کاری نمی آیند. مجبور بودیم روش های طولانی برای محاسبه ی دما حباب و دمای شبنم محلول ها را انجام بدهیم در حالی که با استفاده از نرم افزار، بسیار راحت تر میشد به جواب رسید. ما را مجبور میکردند روی برگه های میلیمتری تعداد سینی های یک برج تقطیر را مشخص کنیم درحالیکه میشد با نوشتن چند خط کد متلب به راحتی و با دقتی به مراتب بالاتر به جواب رسید. البته این که اساتید بدانند می شود اینکارها را با نرم افزار انجام داد بسیار دور از ذهن بود چرا که بسیاری از اساتید در دانشگاه حتی بلد نبودند از پرتال شخصی شان استفاده کنند چه رسد بخواهند کدنویسی با متلب را یاد بگیرند و یاد بدهند. حتی اساتید جوان تر هم از این قاعده مستثنا نبودند. به جز دو استاد (که یکی به خاطر تدریس در دانشگاه های استرالیا مجبور بود نرم افزار یاد بگیرد) کس دیگری را سراغ نداشتم که بتواند با نرم افزار کار کند و آن را آموزش دهد.
گاهی پیش می آمد که از خودم می پرسیدم اینجا چکار می کنم؟ در ابتدا واقعا انگیزه ی زیادی داشتم منابع زیادی مطالعه می کردم اما هرچه بیشتر مطالعه می کردم نمره ی کمتری میگرفتم در عوض افرادی بودند که مشخصا اطلاعات کمتری داشتند اما نمره ی به مراتب بالاتری میگرفتند.
متوجه شدم که برای اساتید جزوه ی خودشان بسیار مهم تر از منابع اصلی هست. اگر کسی تنها به کتاب اکتفا می کرد و سرکلاس نمیرفت به زحمت می توانست ده بگیرد. درحالیکه افراد زیادی بودند که تنها با حفظ کردن جزوه می توانستند نمره ی بالای 17 بگیرند. سوال هایی که در امتحان طرح میشد بسیار غیر استاندارد بود و تنها برای این مطرح می شدند که مسئله ای ایجاد کنند نه اینکه مسئله ای را حل کنند. امتحان هایی غیرکاربردی که به هیچ دردی نمی خورد. تقریبا مطمئن هستم از حدود 60 نفری که دوره ی کارشناسی مهندسی شیمی را گذراندیم کمتر از 10 نفر آدم شاخص در زمینه ی مهندسی شیمی بیرون آمدند. کسانی که بتوانند مشکلی را حل کنند که البته از آنها نیز عده ای به خارج از مرزها مهاجرت می کنند، عده ای با گرفتن دکترا جای همان اساتید پیر و بی مصرف را می گیرند و عده ای نیز کارمند وزارت نفت می شوند.
برآیند این اتفاقات من را برآن داشت که از قید تحصیل و دانشگاه بگذرم و به دنبال خوشبختی جای دیگری بگردم. اما در آخرین روزهای ثبت نام ارشد یکی از اساتید (یکی از معدود اساتیدی که برایشان احترام قائل بودم و هستم) مرا مجبور به ثبت نام ارشد کرد. آن سال برای ارشد نخواندم ولی قبول می شدم (پلیمر و نانوتکنولوژی فردوسی) اما انتخاب نکردم. سال بعد کنکور مدیریت کسب و کار را دادم اگرچه مشغله ی زیاد باعث شد فقط دو ماه بتوانم به صورت متمرکز برای ارشد بخوانم اما شکر خدا، رشته ای که میخواستم قبول شدم.
ارشد کاملا متفاوت از کارشناسی می گذرد. اگرچه در دانشگاه ما فعالیت سیاسی زیادی وجود ندارد اما این مانع بحث های سیاسی که همواره من به راه می اندازم نمی شود. هرچند اقناع کردن افراد اینجا بسیار سخت تر از فردوسی است چون به احساسات بیشتر از منطق بها می دهند.
اساتید بسیار به روز هستند و غالبا به جای اکتفا به کتاب های درسی (که آنها هم به روز هستند) ما را مجبور به مطالعه ی مقاله های روز دنیا می کنند، نرم افزارهای تخصصی رشته را آموزش می دهند و به دانشجو اجازه ی اظهار نظر می دهند. دانشجو نیز توانایی اظهارنظر را دارد (حداقل در اکثر مواقع) مطالعات من در زمینه های مختلف از جمله تاریخ، فلسفه، اقتصاد، سیاست، تکنولوژی و... بسیار به کار می آید و اجازه ی اظهارنظر فراتر از انتظار را به من می دهد، اساتید نیز با کمال میل این فرصت را در اختیار ما می گذارند تا بتوانیم به راحتی و بدون محدودیت حرفمان را بزنیم اتفاقی که در کارشناسی به ندرت می افتاد. نوع سنجش نیز بسیار متفاوت است. بعضی اساتید اصلا امتحان نمیگیرند، بعضی وزن بسیار کمی به امتحان پایان ترم می دهند و بعضی هم امتحان پایان ترم ساده ولی مفهومی میگیرند.
اگرچه می دانم بسیاری از تفاوت هایی که گفته شد اساسا تفاوت بین دو رشته ی مهندسی و مدیریت هست اما معتقدم اساتید و شیوه ی تفکر آنها در افزایش این شکاف نقش پررنگ تری داشتند. میشد دروس مهندسی را نیز با کمی خلاقیت عینی تر و کاربردی تر کرد تا دانشجوها توانایی برقراری ارتباط با آن را داشته باشند اما متاسفانه بسیاری از اساتید مهندسی اساسا چنین رویکردی نداشتند.
اما انتقادی که به هردو گروه اساتید دانشگاهیم وارد می دانم این است که در هر دو گروه افراد به فکر منفعت شخصی خودشان هستند. در دوره ی کارشناسی برای مشاوره در مورد طرحی که داشتم پیش اساتیدم رفتم و جواب هایی شنیدم با این مضمون: بیخیال طرحت شو و دویست میلیون بده تا طرحی که خودم دارم را به تو بفروشم، تولید فایده ای ندارد همان محصول را از هند یا چین وارد کن، باید پنج سال در شرکت من کار کنی تا چم و خم کار دستت بیاید (یکسال به صورت کارآموز)، من اطلاعاتی ندارم اما اگر بخواهی می توانم تحقیق کنم برایت اما باید هزینه ی آنرا بدهی.
در دوران ارشد: باید هزینه بدهی تا افرادی را معرفی کنم که می توانند کمکت کنند، می توانم کمکت کنم اما باید درصدی از درآمد را به من بدهی. (این دو جواب را به من ندادند به دوستانی دادند که به آنها مراجعه کرده بودند)
البته اساتیدی هم بودند که حاضر شدند بدون هیچ چشم داشتی کمک کردند که از همینجا از آنها ممنونم.
هرچند به خاطر این انتخاب چیزهایی را هم از دست دادم. چیزهایی که حقیقتا برایم ارزشمند بودند اما همیشه چیزهایی که دوستشان داریم، برایمان خوب نیستند.
در مجموع اینجا خوشحالم فکر می کنم بالاخره بعد از مدتها توانسته ام چیزی که واقعا به آن علاقه دارم را پیدا کنم. اما اینکه چگونه هدفم را پیدا کردم؟ می توانم بگویم اتفاق، شاید اگر آن استاد با من راجع به ارشد صحبت نمی کردم من الان اینجا نبودم، شاید اگر اطلاعی در مورد این رشته نداشتم الان اینجا نبودم، شاید اگر ریسک پذیر نبودم و از محدوده ی امن خودم خارج نمی شدم الان اینجا نبودم و هزاران اما و اگر دیگر که در نهایت مرا به این نقطه هدایت کردند.
شاید هم اتفاق نبود شاید همه چیز از ابتدا مرا به این نقطه هدایت می کردند. شاید خودم می خواستم اینجا باشم. اینکه واقعا چه چیزی مرا به این نقطه رساند برایم مجهول و ناشناخته است اما چیزی که حقیقتا ارزش دارد این است که من امروز اینجا هستم.
نمی توانم بگویم همه چیز عالی است اما می توانم بگویم روند رو به رشدی دارم و این چیزی است که همواره دنبال آن بودم، یادگیری و رشد. هرچند تا زمانی که نتوانم توانایی خودم را در قالب یک موفقیت چشمگیر نشان دهم انگار کاری نکرده ام اما معتقدم اگر زندگی به همین منوال سیر صعودی خودش را ادامه بدهد در آینده ای نزدیک اتفاقات خوبی در زندگی ام می افتد.
مطلب بالا بسیار کمتر از انتظارم دیده شد. در حالیکه به نظرم بسیار مهم است که مردم از آن اطلاع داشته باشند.