امسال ایام عید رو در روستای پدری گذروندم. جایی که گوشی همراه آنتن نمیداد حتی تلویزیون هم به سختی آنتن میداد. جایی که فقط چند ساعت با مرزهای ترکمنستان فاصله داره و اگر حواست جمع نباشه ممکنه هزینه های رومینگ دمار از روزگارت دربیاره.
تلویزیون فقط ده شبکه ی اول رو نشون میداد که البته از کافی هم بیشتر بود چون اصلا تلویزیون نمیدیدیم. این چند روز دور بودن از اینترنت و ارتباط با جهان مجازی خیلی متفاوتو البته جذاب بود برام.
یکی از چیزهایی که در این دوران برام خیلی جالب بود این بود که با اینکه در زمان خوابم تغییر چندانی اتفاق نیفتاده بود و مثل همیشه ساعت های دوازده تا یک میخوابیدم صبح سحر خیزتر شده بودم. هرروز راس ساعت هفت بیدار میشدم در حالیکه در شرایط عادی برای بیدار شدن ساعت نه هم باید آلارم گوشیم رو فعال میکردم. جالب تر از اون اینکه هیچگونه حس کرختی و بی حالی نداشتم و کاملا سرحال بودم.
نکته دوم اینکه خواب هایی که میدیدم واضح تر شده بود و فردا صبح همه رو به خاطر میاوردم.
در طول عید با اینکه داشتم با شدت! برای کنکور میخوندم ولی تونستم سه تا کتاب رو هم بخونم.
هوا فوق العاده بود تقریبا هرروز هوا ابری بود. خونه ی ما رو به زمینی بود که توش گندم کاشتن و خوشه های سبز گندم تا زانو بالا اومده بودن. با اینکه امسال وضعیت آب و هوا خوب نبود خوشبختانه این زمین خیلی خوب بهش رسیدگی شده بود. هرروز عصر، رو به زمین کنار خانواده مینشستیم و به زمینی که تا چندصد متر سبز شده بود خیره میشدیم. چایی آتیشی میخوردیم، هوا خنک بود و ابری، نسیم ملایمی هم میومد و صورت مون رو نوازش میکرد. گاهی همسایه ها هم اضافه میشدن و از زندگی شون میگفتن ولی من نه میشنیدم نه گوش میکردم و به منظره خیره میشدم. فقط گاهی که ازم راجب ازدواج میپرسیدن یکم باید سرخ و سفید میشدم و البته جواب نمیدادم چون دنبال جواب نیستن فقط میپرسن که یادآوری کنن.
البته توی اون حالت نمیتونستم به خوبی کتاب بخونم اخه وقتی بتونی چشماتو بدوزی به کوه ها و تپه هایی که کیلومترها ازت دورن چرا به چیزی که توی دو قدمیه نگاه کنی؟ هرروز عصر به کوه ها و تپه ها خیره میشدم، صدای سار و گنجشک روی درختای توت هم موسیقی پس زمینه ی این منظره ی جادویی بود. شب که میشد تازه زندگی یکبار دیگه شروع میشد. کنار آتیش با بچه های فامیل و البته گاها بعلاوه ی همسرانشون. زندگی چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که همین اطراف با هم بازی میکردیم.
بعد از اندکی شب زنده داری و گفتن از ماجراهای زندگی مون نوبت شام میرسید. شام رو که میخوردیم همه متلاشی میشدن. یه عده میخوابیدن یه عده دوباره شروع به حرف زدن میکردن. یه عده با تلویزیون ورمیرفتن منم میرفتم توی اتاق تا به کتاب هام عرض ارادتی داشته باشم.
بعد از گذشت پونزده روز دلم واسه خیلیا تنگ شده بود. دوستانی که توی ویرگول داشتم، دوستانی که توی تلگرام بودن و البته دوستان واقعیم بیشتر از همه.(اینجا واقعی در مقابل مجازیه یه وقت فکر نکنید دوست خیالی دارم هنوز مونده تا به مالیخولیا برسم.) اما این شیوه زندگی هیجان بیشتری داره. نیازی نیست نگران این باشی که لباست یا کفشت خاکی شده، نیازی نیست لباس شیک و گرون بپوشی، هرجا بتونی میشینی هرچی بتونی میخوری و هرکار بتونی انجام میدی. صبح با بوی چمن و خاک خیس خورده بیدار میشی و شب با بوی شب بو ها میخوابی. واقعا زندگی جذابیه که باید تجربه اش کرد باید چشیدش و باید زندگیش کرد. توصیه میکنم شما هم چند روزی رو اینطوری بگذرونید به من که خیلی خوش گذشت.
در پایان باز هم تشکر میکنم از جناب دست انداز مبتکر چالش حال خوبتو با من تقسیم کن که انصافا از موقعی که این چالش رو راه انداختن پست های جذابی گذاشته میشه. با اینکه به شخصه با خست تمام به پست ها لایک میدم اما پست هایی که توی این چالش بودن رو به سختی میشه لایک نکرد. اونهایی هم که لایک نکردم طولانی بودن و فرصت نکردم بخونم ولی اونایی که خوندم فوق العاده بودن.