"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
داستان کوتاه: ماجرا دوستی میمنت و مبارکی.
آقای میمنت با دیدن پلیس و طلبکار دم در خونه اش حسابی ترسید. تصمیم گرفت که یکم توی پارک قدم بزنه تا اون دو نفر برن وبعد برگرده، از طرفی حسابی هم گشنش بود. رفت به بقالی سرکوچه، چندتا کیک و کلوچه و یک پیراشکی برداشت اما وقتی که میخواست حساب کنه متوجه شد کیف پولش رو همراهش نیاورده. نگاهی به فروشنده انداخت که دست به سینه مقابلش ایستاده بود و با اخم نگاهش میکرد.
-حتما بازم نسیه میخوای. این جمله رو فروشنده با اخم بهش گفت.
"خیلی شرمندم کیف پولم رو توی خونه جا گذاشتم" این جمله رو دو مرد همزمان با هم گفتند.
-ببین آقا من گوشم از این حرفا پره همیشه میای اینجا همون حرفا رو میگی دیگه ازین خبرا نیست زود اینا رو بده من بدو.
و با عصبانیت و کمی خشونت کیک و کلوچه ها رو از دستان آقای میمنت گرفت.
*اقا گشنمه حداقل یکی شون بذار باشه.
-پولشو بده همه شو بردار منو به خاک سیاه نشوندی تو. نصف عمرم دارم اینجا کار میکنم هنوز نتونستم یه ماشین بخرم هرچی سود کردم تو نسیه گرفتی بردی. بده ببینم.
و آقای میمنت رو با سرافکندگی از مغازه بیرون کرد. آقای میمنت رفت تا بررسی کنه ببینه هنوز مامورها دم درخونه اش هستن یا نه که دید همچنان منتظرشن.
خسته و گرسنه توی پارک قدم میزد که بالاخره خستگی امونش رو برید و روی یک نیمکت نشست. پاهاش خیلی خسته شده بودن برای همین پاهاش رو دراز کرد رو نیمکت. نگاهی به دور و برش انداخت، دید هوا حسابی تاریک و پارک خلوته پس کفشهاش رو درآورد و زیر سرش گذاشت تا یکم استراحت کنه.
با تابش نور آفتاب توی صورتش از خواب بیدار شد فهمید که کل شب رو توی پارک خوابیده. در حالت گیجی و منگی نگاهی به دور و برش انداخت و دید زیر پاش پر از پول خرده. غرور خودش رو جریحه دار پیدا کرد و شروع به جمع کردن پول ها کرد. همه پول ها رو توی جیبش ریخت تا اونها رو بندازه توی صندوق صدقات. اما احساس گرسنگی بهش غلبه کرد و جای خودش رو به احساس غرور جریحه دار شده داد.
حرکت کرد به سمت صندوق صدقات و توی راه با خودش فکر میکرد که احتمالا تا الان طلبکار رفته ولی ممکنه نرفته باشه هنوز. میرم بررسی میکنم اگه رفته بود که همه شو میریزم صندوق صدقات اگه نه نصفش رو میریزم با بقیه اش یه چیزی میخورم تا ببینم بعد چی میشه.
پس حرکت کرد به سمت خونه اش اما دید که هنوز طلبکار دم در منتظرشه البته با طلبکاری که دیشب دم در منتظر بود فرق داشت و اینبار ماموری هم پیشش نبود. فهمید که به این زودیا اینها قرار نیست دست از سرش بردارن. باید چند روزی دم در خونه اش آفتابی نشه. به هرحال دیر یا زود بانک میومد و اون خونه رو تصاحب میکرد.
پول ها رو از توی جیبش درآورد و شروع کرد به شمردن. چهل و سه هزار و پونصد تومن. با خودش گفت "خوب چطوری این پول رو به دو قسمت تقسیم کنم؟ بهتره به سه قسمت تقسیمش کنم دو سوم رو بردارم یک سوم رو بندازم صندوق آره اینطوری بهتره". یکم دیگه که جلوتر رفت گفت "خوب شاید فردا هم اوضاع همینطوری بود باید واسه فردا هم فکری بکنم. فقط ده تومنش رو صدقه میدم بقیه اش بمونه هروقت پول دستم اومد صدقه رد میکنم جای دوری نمیره." کمی که جلوتر رفت با خودش گفت:"چه کسی الان مستحق تر از منه؟ من حتی از اون گدایی که واقعا بی پوله هم بدترم اون حداقل اینهمه بدهی نداره. یک پنج تومن کافیه فکر کنم" توی همین فکر و خیالها بود که به صندوق صدقات رسید از بین پول ها یک پونصد تومنی در آورد و به صندوق انداخت و در راه به این فکر میکرد که آیا بعدا به این پونصد تومن احتیاج پیدا نمیکرد؟
به طرف بقالی تغییر جهت داد و کمی بعد داخل مغازه بود. ده تا هزار تومنی از جیبش در آورد و به فروشنده داد و گفت: بیا چندتا پیراشکی بده که خیلی گشنمه.
فروشنده که انگار پدیده ای رو دیده که هر هزار و پونصد سال یکبار اتفاق میفته با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهی به پول ها انداخت، اما سریع خودش رو جمع و جور کرد پول رو گرفت و توی دخل انداخت و گفت: با این پول یکم از طلبت صاف شد شما الان به من 129 میلیون و 873 هزار و دویست تومن دیگه بدهکاری.
آقای میمنت که حسابی از اینکار یکه خورده بود گفت: مردم این دوره زمونه چقدر حساب کتابشون دقیق شده.
و از مغازه خارج شد درحالیکه نیمه پر لیوان رو میدید که هنوز یکم دیگه پول داره. اما این اتفاق بهش درس داده بود که دیگه نباید از کسی که قبلا ازش قرض کرده خرید کنه. ولی یک مشکلی بود، برای اینکه چنین فردی رو پیدا کنه باید خیلی از خونه اش دور میشد. ناگهان دستی روی شانه هایش حس کرد. برگشت و مردی میانسال با لباس های مندرس و چهره ای کثیف رو دید. مرد گفت: اقا از دیشب چیزی نخوردم میشه یک کمکی بکنی؟
اقای میمنت نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: منم از دیروز هیچی نخوردم بیا بریم یه چیزی میخرم با هم میخوریم.
مرد که انگار از این حرف ناراحت شده بود خواست از کنار آقای میمنت رد بشه که آقای میمنت دستش رو محکم گرفت و دنبال خودش کشید.
*خوب عموجان اسمت چیه؟
مرد که حسابی گیج شده بود گفت: مبارکی اسمم مبارکیه.
*خوب اقای مبارکی، میخوام ببرمت یک کله پزی محشر با هم یک کله پاچه بزنیم سرصبحی حالمون جا بیاد.
و اینطوری شد که اقایان میمنت و مبارکی با هم آشنا شدن.
ادامه دارد؟؟؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
ستاره ی اقبال میمنت و مبارکی افول می کند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه کسی نیابتی را با تیر زد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: اقای میمنت ورشکسته شد. (2)