ویرگول
ورودثبت نام
احمد سبحانی
احمد سبحانی
خواندن ۱۴ دقیقه·۸ ماه پیش

خاطرات سربازی من

متاسفانه تلاش‌های من به خاطر برخی قوانین احمقانه در مورد امریه سربازی به نتیجه نرسید و مجبور شدم به صورت نظامی خدمت خودم رو انجام بدم. دوران خدمت بنده هرجور بود گذشت با این حال این وضعت هزینه گزافی هم برای من و هم برای کشور داشت. برای من که مشخص است از برخی درآمدهایی که می‌توانستم داشته باشم محروم شدم. برای کشور نیز هزینه گزافی داشته است. من و کسانی مانند من که چند سال با هزینه همین دولت در بهترین دانشگاه‌های دولتی تحصیل کرده‌ایم به جای اینکه ارزش افزوده اقتصادی برای کشور داشته باشیم باید بدون هیچ بهره‌وری‌ای به صورت نظامی خدمت کنیم.

آنچه در اینجا می‌آید خاطرات بنده در نزدیک به یک سال و نیم خدمت سربازی است. در این زندگی نامه نوشت نه تنها چیزی از تخیلاتم اضافه نکرده‌ام، بلکه بسیاری از گفتنی‌ها را به دلایل امنیتی نگفته‌ام. تنها بخش‌هایی را که با مشورت با دوستانم می‌توانستم بنویسم، بازگو کرده‌ام.

توجه داشته باشید که این نوشته نافی تلاش‌های بدنه خدوم ارتش نیست و نقدهایی که می‌شود تنها متوجه کسانی است که از جایگاه خود سواستفاده کرده‌ و می‌کنند.

مرگ در آموزشی:

هرگز نمی‌خواهم خاطرات دوره آموزشی را مرور کنم. آن روزها بدترین روزهای عمرم بود. گرمای هوا، توهین‌ها، تنهایی و خیلی از مشکلات دیگر. با این حال بدترین زمان، وقتی بود که نوید یوسفی، دوستی که به تازگی پیدا کرده بودم فوت کرد.

هنگام که می‌خواستند تخت‌های ما را مشخص کرده و به ما شماره بدهند، کسانی را که فوق لیسانس بودند در یک آسایشگاه قرار دادند. من شماره دوازده شدم و نوید شماره سیزده. جمله‌ای که آن موقع به او گفتم را یادم نمی‌رود. گفتم: «نحسی سیزده هم به تو افتاد» نمی‌دانستم این جمله تا ابد گریبانگیرم خواهد شد.

دو روز بعد نوید یوسفی در بیمارستانی در شهر بیرجند برای همیشه از دنیا رفت. هیچ اطلاعی از چگونگی مرگ نوید به ما ندادند. احتمالا بیماری قلبی زمینه‌ای به همراه فشارهای بدنی سخت و گرمای هوا دست به دست یکدیگر داده بودند. هنگام اجرای مراسم شامگاه نوید روی زمین افتاد.

ابتدا او را به درمانگاه پادگان بردند. اما بعد از چند ساعت وقتی فهمیدند نمی‌توانند نجاتش دهند به بیرجند منتقلش کردند اما خیلی دیر شده بود. یک فوق لیسانس، تک فرزند یک خانواده، یک دنیا امید زیر خاک رفت.


وقتی فهمیدم چقدر ارزان بود

در آموزشی یکی از سربازها را هرگز ندیدیم اما اسمش همیشه در آمار بود. دلم می‌خواست اسمش و مشخصاتش را همینجا بگویم تا اگر کسی از بزرگان قوم این نوشته را می‌خواند این فرد پلید را به سزای اعمالش برساند اما یک درصد احتمال دادم او نیز مانند خیلی از سربازان دیگر که تنها شانسشان داشتن یک آشنای ارتشی است، فقط از این موضوع شانس آورده باشد.

اما مساله چیز دیگری است. مساله این است که چقدر خریدن شرایط مناسب در سربازی ارزان است. هنگامی که امریه‌های ما را دادند. من به تیپ پیاده منتقل شده و یکی از دوستانم که هم تحصیلاتش هم شرایطش مشابه من بود به قرارگاه منطقه‌ای منتقل شد. من با رسته پیاده و او با رسته مالی. بعدها فهمیدم به سرهنگی در تهران پول داده تا شرایط مناسبی برایش ایجاد کند.

اما مشکل تنها این نبود. مشکل اصلی این بود که این خریداری چقدر ارزان انجام شده بود. تنها با بیست میلیون تومان. دو خاطره ای که گفتم اولین برخوردهای من با تبعیض در ارتش بود. با این حال هنوز اعتقادم را به این نهاد از دست نداده بودم.

چگونه سر از تایباد درآوردم

ما یازده افسر وظیفه بودیم که از آموزشی به تیپ پیاده منتقل شدیم. فرمانده تیپ همان اول همه ما را جدا کرد. اول سربازها را تقسیم کرد و سپس ما را. سه افسر پارتی دار همان اول به اندیشکده منتقل شدند. من و دوست دیگرم سعید شجری به گروهان قرارگاه منتقل شدیم و سایرین نیز هرکدام به جایی. از آن جمع یازده نفری فقط سه نفر به تایباد رفتند. یکی از آنها من بودم.

طنز ماجرا این است که من همیشه به دوستانم می گفتم دوستان نگران نباشید، برای ما افسر وظیفه‌ها همیشه جای بهتری هست. برای انتخاب مکان خدمت هیچ عجله نداشته باشید.

با این همه سرنوشت برای من چیزی را رقم زد که در نهایت سخت‌ترین دورانی بود که یک افسر وظیفه می‌توانست تجربه کند.

فرمانده گروهان سرهنگی بود که بعدها فهمیدم چند مورد اخاذی از سربازان در پرونده دارد. به من نیز به صورت جسته و گریخته پیام داده بود که اگر می‌خواهی خوب خدمت کنی باید سرکیسه را شل کنی. از سربازان قدیمی‌اش شنیدم که آنها به خوبی سرکیسه را شل کرده و همان موقع به راحتی در مشهد خدمت می‌کردند.

به هرحال ما به تایباد رفتیم. اگرچه خدمت در تایباد سخت بود اما دوستان بسیار خوبی در آن دوران پیدا کردم.

ماجرا با نهاد حفاظتی- امنیتی

فرمانده گروهان، همان سرهنگی که به دنبال اخاذی بود، بعد از چند ماه جایگزین شد و سرگرد جوانی به جای او آمد. سرگرد به نظر آدم منطقی می‌آمد. این وضعیت در کوران درگیری کشور در تب جنبش ززآ بود و بدیهی است که سربازها بر سر اینکه کدام طرف برحق و کدام طرف ناحق است بحث کنند.

یکبار که بحث بالا گرفت و صحبت کردن به داد زدن کشیده شد، به دفتر فرمانده جوان گروهان احضار شدم. بنده که در دانشگاه سابقه شرکت در جنبش های سیاسی هم داشتم بدون ترس هرآنچه که عقبه سیاسی داشتم پیش فرمانده گروهان عنوان کردم.

بعد از چند روز حفاظت اطلاعات بنده را خواست تا بحثی داشته باشیم. گفتگو با این جمله شروع شد که «طبق تحقیقات ما شما سابقه زندانی سیاسی داشتید»

متاسفانه چنین افتخاری در پرونده من نیست. به همین خاطر با تمام اطمینان گفتم که : «خیر شما به چنین نتیجه ای نرسیدید»


از ایشان اصرار و از من انکار که چنین چیزی وجود ندارد. در نهایت وقتی که دیدم متوجه شده است که من مانند سایر سربازها نیستم که با چند جمله سنگین بترسم، کوتاه آمدم و گفتم:« اگر بر فرض چنین اطلاعاتی وجود داشته باشد بنده حق خودم می‌دانم که شکایت کنم، چون کار شما مصداق بارز تفتیش عقاید است»

با این حال با فرد مذکور شروع به بحث سیاسی کردم و هنگامی که متوجه شد در سنگر مقابل نیستم، کمی از گارد بسته اش را باز کرد.

در نهایت بحث به این جا ختم شد که جایگاه من تایباد نیست و بهتر است در نقاط بهتری در ارتش خدمت کنم. بنده هم ضمن موافقت اتاق را ترک کردم.

اعتراض به شرایط خدمت و تبعید به جنت آباد

همراه با سرگرد جوان که به فرماندهی گروهان قرارگاه منسوب شده بود، یک سرگروهبان نیز آمده بود. سرگروهبان از آن هفت خط های روزگار. از آنهایی که فقط پااندازی شیطان را نکرده بود. کسی که اگر با او دست می‌دادی باید بعدش انگشتانت را می‌شمردی.

در پرونده این فرد از دزدیدن اموال دولتی، تا فحاشی، تا ضرب و شتم، تا اقدام برای قتل و شلیک به سمت دیگران وجود داشت اما نمی‌دانم چطور چنین موجودی هنوز در ارتش خدمت می‌کند.

من به همراه چند سرباز دیگر اقدام به نوشتن نامه‌ای به فرمانده تیپ کردیم و گلایه‌های متعددی از این فرد داشتیم. فرمانده تیپ نیز شدیدا فرمانده گروهان را مورد عتاب قرار داد. وضعیت نیز نه تنها بهتر نشد که بدتر هم شد.

چای نوشیدن محدود به زمان های خاصی شد، مرخصی ها سختگیرانه‌تر شد و وضعیت خدمت به شدت سخت شد. گوشی های ساده نیز جمع آوری شد و تنها زمان خاصی به سربازان داده می‌شد.

اما وضعیت برای شخص من زمانی بدتر شد که امریه ام را برای انتقال به جنت آباد دیدم.

شب قبل از انتقال، برف سختی بارید، همان برف سنگین سال ۱۴۰۱ که دمای هوا را به منفی ۲۵ درجه کاهش داد. در همان زمان باید از تایباد به جنت آباد می‌رفتم. ابتدا به تربت جام و سپس به صالح آباد و از آنجا نیز به جنت آباد رفتم. مشکل اصلی این بود که در آن هوا و آن موقع روز ماشینی برای حرکت پیدا نمی‌شد و مجبور شدم چند ساعت در هوای سرد منتظر ماشین گذری بمانم.

تقریبا شب شده بود که به جنت آباد رسیدم. وسط ناکجا آباد. به محض ورود همه می‌گفتند چه شد که به اینجا آمدی. کسی که از تیپ به گروهان پیاده منتقل می‌شود قطعا اشتباه بزرگی مرتکب شده است چرا که جنت آباد بدترین جایی است که می‌شود رفت.

در واقع تا همین امروز هم برای من سوال است که چکار کردم که به آن نقطه از دنیا تبعید شدم. به نظرم بحث با همان مسئول حفاظت اطلاعات باعث شد که تبعیدم قطعی شود. نمی‌دانم به هر حال اتفاقی است که افتاده

اما نکته جالب توجه این است که آن سرگرد جوان با فرمانده گردانی که به آن منتقل شده بودم تماس گرفته و به حساب خودش تلافی کاری که با سرگروهبانش کرده بودم را در آورده بود. بنابراین من در بدترین گردان، به بدترین گروهان رفتم. جایی که حتی تلفن آنتن نمی‌داد و همه، اعم از کادر و وظیفه برای فرار از آن کثافت به مخدر رو آورده بودند. ناگفته نماند که بنده هم یکی دو بار بنگ و گل را امتحان کردم اما زیاد علاقه مند نشدم.

پادگانی که در آن بودم یک ساعت از جنت آباد فاصله داشت. در نقطه صفر مرزی. یک پادگان نسبتا بزرگ که خوشبختانه تازه ساز بود. اما امکانات مناسبی نداشت به عنوان مثال تعداد حمام به اندازه سربازان نبود بعلاوه که حمام به ندرت باز بود چون چاه حمام همیشه خدا پر بود. همچنین کیفیت آب به شدت پایین بود. سیستم گرمایشی نیز مناسب نبود.

چند روز در آن پادگان ماندم اما با مساعدت سرهنگی که در ستاد تیپ می‌شناختم، به خود جنت آباد برگشتم. متاسفانه هنوز دیدگاه منفی یک تبعیدی علیه من وجود داشت اما خوشبختانه به تدریج این نگاه تعدیل شد خصوصا بعد دیداری که با خود فرمانده تیپ داشتم.

یک معجزه

اردیبهشت ۱۴۰۲ بود. تازه از مرخصی عید برگشته بودم که فرمانده گردان گفت جمع کن فردا باید برگردی مشهد خودت را قرارگاه منطقه ای معرفی کن.

من هم از همه جا بی خبر و خوشحال به مشهد برگشتم. متوجه شدم که نزاجا از قرارگاه شمالشرق خواسته است که کتابچه‌ای برای اقدامات این قرارگاه بنویسد. فردی هم که من را از تایباد می‌شناخت معرفی‌ام کرده بود. خلاصه با من تماس گرفته و گفته بودند که به مشهد بیایم. به همین راحتی و بدون هیچگونه پارتی.

بعد از تمام شدن کتابچه، خواستم که همچنان در مشهد باقی بمانم و خدمت کنم که خوشبختانه پذیرفته شد.

البته سه ماه بعد برای مدت کوتاهی به جنت آباد بازگشتم اما دوباره با مساعدت همان افراد به مشهد منتقل شدم.

در مشهد نیز مشکلاتی وجود داشت به عنوان مثال مدام با من تماس می‌گرفتند که باید به منطقه بیایی وگرنه برایت بد می‌شود و... انگار که نمی‌توانستند تحمل کنند سربازی به خوبی خدمت کند. اصلا مهم نبود که کارایی من در مشهد بسیار بیشتر از کارایی من در منطقه است که صرفا حضور داشتم بدون اینکه کاری بکنم (خود فرمانده گروهان در پایگاهی که بعد از جنت آباد رفتم اعتراف کرد جایی ندارد که بتواند از من استفاده کند و گفت که تا آن روز افسر وظیفه نداشته و احتمالا بعد از من نیز نخواهد داشت)


یکی از دلایلی که ارتش پیشرفت نمی‌کند همین قضیه است. حداقل تاجایی که من دیدم. هیچکس سر جای خودش نیست. کسی که عاشق سفرهای عملیاتی است، پشت میز نشاندند و کسی را که به موهایش هزار جور ژل و ... می‌زند فرمانده گروهان عملیاتی کرده اند.

اما چیزی که دیدم خیلی عجیب بود. هیچکس. ابدا هیچکس باور نمی‌کرد که من بدون پارتی و بدون پرداخت رشوه به قرارگاه منطقه ای رفته باشم. بعد از مدتی فهمیدم که چرا این تصور وجود دارد.

هرکس که آنجا بود یا واقعا آدم خوش شانسی بود (که تعداد بسیار کمی بودند). یا رشوه داده بود یا پارتی داشت. به خاطر اینکه سرباز کمی هم در آن قرارگاه حضور داشت، اکثر کسانی که آنجا بودند یا با پارتی یا با پول آمده بودند.

تنها یک مورد که از دوستان خودم هست، کارت سربازی خودش را در اختیار کس دیگری گذاشته است. دیگری ۵۰ میلیون هزینه کرده است. البته کسانی هم هستند که با ۳-۴ میلیون تومان آمده اند. و برخی دیگر که مجانی و صرفا با پارتی آمدند اگرچه آن پارتی نیز باید بعدا جایی کار طرف را راه بیندازد یا قبلا این کار را کرده است.

در همان زمان کمی تحقیق کردم در مورد خرید خدمت و دیدم در چه ابعاد کلانی این اتفاق در حال رخ دادن است. روابط تا اعماق ارتش نفوذ کرده است طوری که همزمان با سرهنگ شدن یک نفر، هم دوره اش سرتیپ می شود.

چطور ممکن است؟ چطور ممکن است عده‌ای اینقدر سریع پیشرفت کنند؟ بجز پارتی می‌شود؟

بگذارید مثالی را که یکی از سرهنگ های آشنا به کار برایم گفت را بازگو کنم. فرض کنید شما فرد پارتی دار هستید. امریه شما برای خدمت فلان گردان می‌خورد اما یک روز هم در آن گردان به سر نمی‌برید و تا زمان سروانی پادگان تهران می‌مانید. سپس دوره عالی و سرگردی.

یک مدت کوتاه فقط برای خالی نبودن عریضه به سمت رکن ۳ سپس جانشین و سپس فرمانده گردان منصوب می‌شوید. این کار صرفا فرمالیته است و کل دوران کمتر از یک سال طول می‌کشد.

سپس تا سرهنگی به پادگان باز می‌گردید. حال می‌خواهید سرتیپ شوید. دوباره یک تیپ برای شما پیدا می‌کنند و به عنوان فرمانده تیپ مدت کوتاهی خدمت می‌کنید. پرونده شما برای بررسی به بیت رهبری ارسال می‌شود (سمت‌های بالای سرهنگی پیش از انقلاب توسط شاه و پس از آن توسط رهبر باید تایید شود چون این درجه‌ها بار حقوقی و سیاسی دارد)

در بیت رهبری وقتی پرونده شما را مشاهده می‌کنند، سال‌ها تلاش مستمر، تشویق‌های متعدد، بدون تنبیه (کسی که در منطقه نبوده نتبیه هم نمی‌شود قاعدتا) به همین راحتی شما سرتیپ می‌شوید.

البته بدیهی است که همه سرتیپ‌های ارتش اینگونه نیستند اما حرف من بر سر روابط است. بر سر پارتی بازی است.

یک خاطره دیگر از فردی که در بند نظام کار می‌کرد بازگو می‌کنم. می‌گفت یک نفر که سال ۹۳ به جرم اخاذی به زندان افتاده است تعریف می‌کرد که وقتی فرمانده گروهان مرزی شده است، به او گفته شده که این گروهان سرقفلی دارد و هر ماه باید نزدیک به یک میلیارد پول بدهی (سال ۹۳).

کار چه بود؟ شب هنگام باید مرز را باز می‌کرد تا خودروهای سوخت به خارج از کشور بروند و خودروهای مواد مخدر به داخل بیایند. در قبال این کار نیز باید حق الزحمه دریافت کرده و مقداری از آن را به فرمانده خودش بدهد.

پولی که کسب می‌کرد را به زرگر می‌داد و زرگر نیز از طلا برایش پیچ می‌ساخت. پیچ را به خودرواش وصل می‌کرد و از منطقه خارج می‌شد. بدون اینکه کسی متوجه شود.

بدین ترتیب پولشویی انجام می‌گرفت. اینکه چنین فردی در زندان است نشان می‌دهد که ساختار فاسد نیست اما شدیدا مستعد فساد است.

رزمایش اقتدار ۱۴۰۲

رزمایش اقتدار ۱۴۰۲ یکی از مهم ترین رزمایش های ارتش در سال جاری بود. رزمایشی که چند هزار پرسنل ارتشی رو درگیر کرد.

من هم به همراه اکیپ اصلی که متولیان این رزمایش در طرح‌ریزی و اجرا بودند، در رزمایش شرکت کردم. همانطور که احتمالا می‌دانید این رزمایش در نصرآباد اصفهان انجام گرفت. در واقع اگر به من بود هرگز در این رزمایش شرکت نمی‌کردم. اما چون کسی که احترام زیادی برایش قائل هستم از من خواسته بود، پذیرفتم و به اصفهان رفتم. رفتنی که خالی از لطف نبود.

به هر حال آشنایی نزدیک با ادوات نظامی ارتش و توان و قدرت آن جای مباهات بود. آتشی که استفاده شد، واقعا آتش سنگینی بود اگرچه این حجم آتش در منطقه ای ریخته شد که محل عملیات یک گردان است. اما توسط یک لشکر انجام شده بود. نکته طنز ماجرا همین است. ما برای اینکه حجم آتش به چشم بیاید، منطقه را تنگ کردیم، در حالی که چنین لشکر بزرگی در چنین محوطه کوچکی عملیات نمی‌کند. محوطه عملیات حداقل باید ۱۰ برابر می‌شد.

به هرحال در این دوره بنده از نزدیک با اتاق جنگ، نحوه برنامه ریزی جنگی، نحوه طرح‌ریزی و سایر اقدامات در زمینه جنگ آشنا شدم.

«توی ویدیوی زیر قسمت هایی هنرنمایی کردم :))»

https://www.instagram.com/reel/CzdGG1gM2FB/


از سربازی چه به یاد دارم؟

سربازی برای من مساوی بود با از دست دادن فرصت های متعدد. این فرصت ها صرفا یک سال و نیم خدمت سربازی نبود بلکه تمام فرصت‌هایی که پیشتر سر راهم قرار گرفته بود و به خاطر اینکه سربازی نرفته بودم از دست رفت، نیز باید حساب شود.

جو بی اعتمادی شدیدا حاکم بود. بدترین چیز این است که باید به کسانی بله و چشم بگویی که می‌دانستی مشخصا اشتباه می‌کنند. در زمان اغتشاشات سال گذشته هنگامی که داشتند در مورد آتش گرفتن پمپ بنزین حرف می‌زدند حتی نمی‌دانستند مخازن پمپ بنزین زیر زمین است.

باید با کسانی کنار می‌آمدم که مشخصا بی سواد بودند اما مجبور بودم تاییدشان کنم و از این منظر بار اخلاقی سنگینی به دوش می کشیدم. اما در میان همین افراد بی سواد، نامرد و قرمساق کسانی نیز بودند که احترام من را جلب کردند. دوستان خوبی پیدا کردم. با کسانی هم صحبت شدم که در شرایط عادی احتمالا حتی جوابشان را نمی‌دادم.

آدم واقعی دیدم. آدم هایی که به دور از هیاهوی آکادمیکی که پیشتر درگیر آن بودم، در حال زندگی معمولی بودند. من از جایی آمده بودم که مردم دنیایشان به بزرگی جهان بود اما پا به جایی گذاشتم و کسانی را دیدم که در روستا به دنیا آمده واحتمالا زندگی شان به روستا ختم می‌شد.

این تمام چیزی بود که از سربازی به من رسید. با تمام اینها من همچنان یک مخالف سربازی هستم.



https://virgool.io/@ahmadsobhani19/%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D9%87-%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C-%D9%85%D9%88%D8%B6%D9%88%D8%B9%DB%8C-%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D9%85%D9%86-qjarnndbxbmn



می‌توانید به تلگرام من هم سر بزنید:

https://t.me/ahmadsobhani

سربازیدوره آموزشیاز سربازی بگوخاطرات سربازیارزش افزوده
"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت:‌ finsoph.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید