کلمه انقلابی و پیش از آن ارزشی و حتی پیش از آن اصولگرا، مدتها است که توسط شبه روشنفکران سنتی استفاده میشود. اولین مواجهه من با این جریان انتخابات سال ۸۲ مجلس بود. زمانی که بیلبوردهای بزرگ با عکس حداد عادل و سایر سردمداران اصولگرایی در جای جای شهر مشهد برافراشته شده بود گویی که مشکل تنها شناخت این افراد و ساختن کلمهای برای در برگرفتن آنها است.
زیر آن تصویر از اصولگرایی نام برده شده بود. در آن زمان پسر نوجوانی بودم که صرفا دیالوگ بزرگترها را گوش میکردم. حرفی که پدرم به خواهر زاده اش زد را فراموش نمیکنم (و البته نمیتوانم آن را اینجا بیاورم) اما مشخص بود که هیچگونه فهمی از اصولگرایی وجود نداشت.
در واقع پس از انقلاب این درک ناقص از مفهوم «ساخت اجتماعی» وجود داشت که با تعاریف ساده فارغ و خارج از یک پارادایم اجتماعی میتوان یک جامعه ساخت. منظورم از ساخت جامعه آن است که مردم و افرادی را پیرامون یک ایده مرکزی جمع کنیم.
این مردم میتواند قشر متوسط تحصیل کردهای باشند که خواهان سبک زندگی غربی هستند. میتواند قشر روستایی ساده دلی باشد که خواهان یک سبک زندگی ساده و به دور از هیاهو است. میتواند یک قشر کارگر شهری باشد که خواهان حرکت به سمت یک طبقه متوسط کارگری است. (نه طبقه متوسط خرده بوروژا) و...
پس از همان ابتدای انقلاب یا بهتر است بگویم پس از جنگ چرا که فهم شخصی من از جریانات سیاسی در ایران پس از انقلاب به پیش و پس از جنگ تقسیم میشود. معتقدم پس از جنگ نه ایران آن ایران قبل از جنگ بود، نه ساختار قدرت آن ساختار قدرت و نه قرارداد اجتماعی، آن قرارداد اجتماعی پیش از جنگ بود و اساسا در تمام تحلیلها و نظراتی که دارم خواستار بازگشت به ساختار و قرارداد اجتماعی پیش از جنگ هستم.
پس از جنگ نیروهای سنتی که در فقر کامل فلسفی-نظری به سر میبردند، دست به برساختگرایی زدند. به این معنی که کلمات و روبنا را از تاریخ گرفتند و آن را در بیمحتوایی محض بدون اینکه به زمینههای بروز آن مفاهیم و کلمات توجه داشته باشند به جامعه عرضه کردند.
به طور خاص کلمه اصولگرایی را در نظر بگیرید که پس از آن نو اصولگرایی توسط جناب قالیباف بروز کرد. اصولگرایی چیزی نبود جز عدهای از افراد که میخواستند خود را از جریان غالب فلسفی-نظری که اصلاح طلبان بودند، جدا کنند.
در طرف دیگر اصلاح طلبان که هم از منظر تاریخمندی و هم از منظر تئوری قدرت غالبی داشتند، به پشتوانه آرای پوپر و کانت توانسته بودند یک فهم هستی شناسانه و یک برداشت خاص از شریعت، تاریخ، سیاست، اقتصاد و... ارائه کنند، (به طور خاص قبض و بسط تئوریک شریعت سروش و نمونه متاخرتر آن اسلام رحمانی محسن کدیور، که البته نقد بسیار زیادی به آنها وارد است اما توانسته است مسیر خود را در میان تلاطمهای سیاسی کشور باز کند)
پر واضح است که افرادی مثل حداد عادل و قالیباف و سایر اعضای اولیه اصولگرایی توانایی مواجهه با این پدیده یعنی اصلاح طلبی را نداشتند. حتی کلمه اصلاح طلبی که وام گرفته از جریانی در دل مشروطه بود با تامل انتخاب شده بود. بنابراین در پشت اصلاح طلبی (که بنده هیچ همدلی با آن جریان ندارم) یک تاریخمندی و یک فهم تاریخی وجود داشت که اصولگرایان فاقد آن بودند.
پس از آن، همانطور که انتظار میرفت اصولگرایی به مغاک رفت. چون هنگامی که هیچ ایدهای برای آنچه که میخواهید به آن برسید، وجود ندارد، قاعدتا به هیچ جا نخواهید رسید.
شبه روشنفکران سنتی دو مشکل عمده دارند. اول آنکه فهم آنها از جهان سطحی و بی بنیان است. آنها هیچ فهمی از تاریخمندی جهان، هیچ فهمی از روابط علت و معلولی جهان و هیچ درک سیستمی از جهان ندارند. مطلقا یک تفکر دکارتی از این جهان دارند و تصور میکنند که میتوانند با دیدگاه کاملا مهندسی همه چیز را حل کنند. حال آنکه جهان اینگونه کار نمیکند. از این منظر میتوانم اصولگرایان را با تکنوکراتهای کارگزارانی مساوی بگیرم با این حال معتقدم حتی تکنوکراتهای کارگزارانی هم از اصولگرایان جلوتر بودند.
مشکل دوم آن است که به شدت سیاستزدهاند. آنها سعی میکنند همه چیز را در بازی قدرت سیاسی ببینند. در حالی که قدرت سیاسی تنها یک وجه از اجتماع و جامعه است. از آن مهمتر هیچ جریان و گروهی نمیتواند برای حفظ قدرت سیاسی تلاش کند. قدرت سیاسی مدرن به گونهای سازماندهی شده است تلاش برای حفظ و استیلا بر آن اتفاقا آن را از چنگال فرد خارج میکند.
این همان چیزی است که امام خمینی (ره) آن را درک کرده بود. امام خمینی بارها تلاش کرد که بفهماند هرگز برای قدرت سیاسی تلاش نمیکند با این حال تمرکز خود را بر روی قدرت فرهنگی-اجتماعی با محوریت افراد تهی دست و مذهبی قرار داد و در پس پرده این تمرکز بر قدرت فرهنگی اجتماعی، البته که به قدرت سیاسی هم دست پیدا کرد.
هاشمی مثالی خوب از تلاش برای دو قبضه کردن قدرت سیاسی بود که با شکست مفتضحانهای روبرو شد. اما هنگامی که توانست قدرت اقتصادی را به دست گیرد، قدرت سیاسی خود به خود به سمت او متمایل شد.
هرچقدر که گروه سنتگرا برای قبض سیاست به عنوان پیشرانه اصلی ایدههایشان حرکت میکنند، به همان نسبت از این قدرت دور میشوند چرا که قدرت سیاسی اساسا قابل استیلا نیست و تنها میتوان با سایر ابزارها آن را به دست آورد.
حدود پنج سال پیش هنگامی که افراد به اصطلاح انقلابی را میدیدم که با شور و شوق از انقلابی بودن و ارزشی بودن سخن میگفتند، به چند تن از آنها گفتم که روزی را میبینم که خودتان این کلمه را برای خودتان فحش میدانید. دقیقا مثل اصولگرایی. همانطور که امروز یکی از دیگری سبقت میگیرید که بگویید «نه من اصولگرا نیستم» روزی میرسد که از یکدیگر سبقت میگیرید که بگویید «نه من انقلابی یا ارزشی و امثالهم نیستم»
چون امروز نمیدانید که چه کسی هستید. نمیدانید آن بهشت زمینی، آن جایی که قرار است به آن برسید چیست.
اصلاح طلبها یک بهشت زمینی به جامعه خود ارائه میدهند. میگویند جامعه ما ترکیه است. یعنی پیشرفت اقتصادی خواهیم داشت، آزادیهای فردی و اجتماعی خواهیم داشت و سایر مسائل حل خواهد شد.
در قبض و بسط تئوریک شریعت، دکتر سروش هنگامی که میگوید «آن چیز که ما از دین و شریعت میفهمیم دین و شریعت نیست بلکه فهم ما از دین و شریعت هست.» اگرچه بنده مخالفت جدی با این گفته دارم، اما در حال باز کردن درهای بهشت زمینی بر روی طبقه متوسطی است که میخواهند مانند غربیها زندگی کنند. میخواهند از زیر بار فهم سنتی از دین فرار کنند و سروش این در را باز میکند.
جناب انقلابی. شما چه دری باز میکنید؟ شما چه فهمی از آینده به مردم میدهید؟ شما چه راهی را پیش روی مردم میگذارید؟
شما نوع مواجه من با خدا، نوع مواجهه من با خود، نوع مواجهه من با دیگری، نوع مواجهه من با جامعه، نوع مواجهه من با ساختارهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و... را چگونه صورت بندی میکنی؟
اصلاح طلبی همانطور که گفتم یک تلاش مدون اما ضعیف در جهت بازنگری در موازین اجتماعی-سیاسی-اقتصادی بود. با این همه اگرچه اصلاح طلبی ضعیف بود اصولگرایی و انقلابی گری هیچ نبود و نیست. مطلقا هیچ. به طوری که حتی ارزش وقت گذاشتن و نقد کردن هم نداشت چرا که هیچ بنیاین و پایه و اساسی برای نقد کردن ندارد و نداشته است.
این متن را از آن جهت نوشتم که برخی از دوستان از انشقاق در میان طرفداران رئیسی و جلیلی در زمان انتخابات و امروز ناامید شدن بخشی از طرفداران جناب رئیسی به خاطر مسائل اقتصادی که در سر جای خود به آنها خواهم پرداخت و در کانال نیز بعضا به آنها پرداختهام، تعجب میکنند.
در حالی که تعجبی وجود ندارد و حتی پیش از آن نیز مشخص بود حرکتی که بدون پشتوانه نظری باشد در نهایت به بیمحتوایی منجر میشود.
بنده با توجه به شناختی که از شیرازه فکری جناب رئیسی دارم، معتقدم که جناب رئیسی آن «بهشت زمینی» مد نظر خود را به خوبی میشناسد. جایی که مردم آنقدر توانمند شده باشند که نیاز به قوه قاهره حاکمیت نداشته باشند. هم در قوه قضاییه هم در آستان قدس و هم در دوران کوتاه ریاست جمهوری چنین برداشت از جهان را در نگاه آقای رئیسی مشاهده میکنم.
اما فارغ از این که شخص بنده به این بهشت زمینی اعتقاد داشته باشم یا نه، این بهشت باید به مردم نشان داده شود که متاسفانه دستگاه رسانهای دولت چنین کاری نمیکند. نمیخواهم وارد مسائل سیاسی بشوم اما مهمترین دلیل آن را جناب مخبر میدانم که کار خود را به درستی انجام نمیدهد.
جدای از بحث دولت، جریان شبه روشنفکر سنتی در ایران در یک سردرگمی وجودشناختی و هستی شناختی به سر میبرد و جرات و جسارت تفکر مستقل را نیز ندارد. نه تنها جرات و جسارتش را ندارد، بلکه کسانی را که خارج از پارادایم بسته، متحجرانه و خشک اندیشانه آنها صحبت میکند، منکوب میکنند و این موضوع راه را برای منافقین و مرتجعین باز میکند.
بنابراین تا زمانی که قشر سنتگرای یک ایده مرکزی نداشته باشند، و این ایده مرکزی از نقد مدرنیته عبور نکند، و این نقد به یک ساختار ایجابی حول یک اجتماع و قشر اجتماعی منجر نشود، هر چقدر اسم خود را عوض کنند و از پوستین اصولگرایی به پوستین انقلابی گری و امثالهم بخزند، هیچ چیز تغییر نمیکند. تنها زمانی میتوانند خود را به عنوان یک جریان فکری-عقیدتی مطرح کنند که از این مسیر عبور کنند در غیر این صورت پس از ۱۰ سال خود را تنهاتر، بیریشهتر، ناامیدتر و بیآیندهتر از امروز میبینند. قشری که تنها زمانی قدرت سیاسی را به دست میآورد که رقبا را یا توسط اشتباهات خود آنها یا از طریق روشهای کاملا توتالیتر حذف شده ببینند.
خلاص
میتوانید به تلگرام من هم سر بزنید:
https://t.me/ahmadsobhani