چرا شوروی در اواخر قرن بیستم دچار فروپاشی شد؟
برای این سوال جوابهای متعددی وجود دارد. با این حال هیچکدام از پاسخها چندان قانع کننده نیست. در زمان گورباچف وضعیت اقتصاد به مراتب بهتر از زمان برژنف یا خروشچف بود. از نظر فضای سیاسی نیز وضعیت به مراتب بهتر از زمان استالین بود. بنابراین چرا شوروی در زمان گورباچف و در اوج اصلاحات سیاسی- اقتصادی دچار فروپاشی شد؟
فروپاشی شوروی زمانی آغاز شد که این اتحادیه بزرگترین اصل خود را زیر پا گذاشت. اصلاحات گورباچف اگرچه وضعیت سیاسی- اقتصادی شوروی را رو به بهبود برد، اما منجر به از دست رفتن اصول این اتحادیه نیز شد. هنگامی که مک دونالد به عنوان یکی از ظواهر کاپیتالیسم وارد شوروی شد، آن زمان لحظه فروپاشی بود.
گسترش بازارهای آزاد در شوروی به این معنا بود که این اتحادیه پذیرفته است که اقتصاد به روش کمونیستی دیگر جواب نمیدهد. در آن زمان بزرگترین طرفدارهای اتحادیه نیز دلسرد شدند و در هنگام لزوم به حمایت از اتحادیه نپرداختند.
حاکمیت در ایران نیز در چنین لحظهای قرار گرفته است. لحظهای که باید انتخاب کند آیا میخواهد اصول بنیادین خود را زیر پا بگذارد یا بر سر آن بایستد. شاید گفته شود که عدالت یکی از مهمترین اصول بنیادین این حاکمیت بود. حرف درستی است با این حال، از نظر هوادارن حاکمیت، جمهوری اسلامی ایران هنوز به صورت عادلانه اداره میشود. اما حذف یک نماد مهم مانند حجاب آن هم به صورت رسمی و آن هم تحت چنین فشاری میتواند به شدت باعث دلسردی این هواداران شود.
بنابراین توصیه میشود که در شرایط فعلی حاکمیت از قانون حجاب عقبنشینی نکند. اگرچه میتوان در آینده تدابیری برای تغییر قانون حجاب و نوع دیگری از رفتار در قبال آن در نظر گرفت. این توصیه با این پیشفرض انجام گرفته است که با فروپاشی حاکمیت در ایران، این کشور یا وارد جنگ خارجی یا درگیر جنگ داخلی خواهد شد. (کما اینکه همین امروز نیز تحرکات در مرزهای ترکمنستان، عراق، ترکیه، آذربایجان، پاکستان و حتی افغانستان بالا گرفته و حتی منجر به شهادت چندین جوان این مملکت شده است. تحرکاتی که پیش از این سابقه نداشته است)
در متن زیر توضیحات مفصلتری دادهام:
پوپر در توضیح شباهت بین ریاضیات و سیاست میگوید که سیاست نیز مانند ریاضیات نوعی آزادی دارد اما این آزادی تنها در انتخاب و تعیین اصول موضوعه است. هنگامی که اصول موضوعه تعیین شد، دیگر آزادی معنا ندارد و سیاست در بند اصول اساسی خود در میآید.
در واقع ما آزادیم که هر اصولی که بخواهیم به عنوان اصول موضوعه سیاست یا همان قانون اساسی وضع کنیم، اما پس از آن در بند اصول خود گرفتار خواهیم شد. با این حال همین اصول موجبات فروپاشی همان نظام سیاسی را فراهم میکند.
برای توضیح این موضوع اجازه دهید از مفهوم فیزیکی آنتروپی استفاده کنم. همانطور که میدانید جهان در حال انبساط است. در واقع اختلاف آنتروپی جهان همواره مثبت است. بنابراین تمام سیستمهای جهان در حال حرکت به سمت آنتروپی بالاتر (که به اشتباه در فارسی بینظمی بیشتر ترجمه شده است) هستند.
این آنتروپی بالاتر نیاز جهان به درجه آزادی بیشتر را افزایش میدهد. در واقع تمام ذرات جهان تلاش میکنند تا نسبت به گذشته آزادی بیشتری کسب کنند. انسان نیز از این قاعده مستثنی نیست. انسان نیز به مرور زمان خواهان درجه آزادی بیشتری است. با این حال همانطور که گفته شد اصول موضوعه سیاست، ایجاد محدودیت میکند. در اینجا با یک دیلما یا معضل دوگانه طرف هستیم. از یک طرف اصول موضوعه برای هر نظام سیاسی لازم است از طرف دیگر همین اصول در نهایت موجبات سقوط نظام سیاسی را فراهم میکند.
توجه داشته باشید که منظور از سقوط نابودی سیاسی کشور نیست از نوع فروپاشی شوروی یا عثمانی یا نابودی امپراتوری بیزانس نیست. بلکه تغییر از حکومت پادشاهی مطلقه به پادشاهی مشروطه از جنس آنچه در کشورهای اروپایی رخ داد نیز میتواند مراد شود.
ممکن است ادعا شود که حل این مشکل چندان پیچیده نیست. بلکه میتوان با تغییر آن اصول اولیه و ایجاد نظمی جدید، بر این مشکل فائق آمد. به عنوان مثال هنگامی که مردم تلاش میکنند تا آزادی بیشتری کسب کنند، این آزادی با تغییر قانون اساسی به آنها اعطا شود. با این حال این مساله به راحتی امکان پذیر نیست.
در واقع تغییر اصول موضوعه نظام سیاسی میتواند منجر به فروپاشی آن نظام شود. یکی از مهمترین ارکان یک نظام سیاسی، تودههای طرفدار ایده آن نظام هستند. به مثال شوروی بازگردیم، نظام سیاسی شوروی سابق وابسته به این اصل بود که کالاهای سرمایهای که مظهر تضاد طبقاتی هستند، جایی در این کشور ندارند. با این حال، ایجاد فروشگاههای مک دونالد این اصل را با شبهه مواجه کرد. در واقع فروپاشی شوروی اگرچه زمینههای اقتصادی متعددی داشت، اما یکی از دلایل اصلی رخ دادن آن این بود که بسیاری از هواداران متعصب اصول اساسی شوروی، از آن دلزده و مایوس شدند. در این لحظه بود که نظام سیاسی شوروی مهمترین پایه مشروعیت خود را از دست داد و فروپاشی آغاز شد.
همین مساله در مورد ایالات متحده نیز ممکن است رخ بدهد. به عنوان مثال یکی از اصول ایالات متحده، این است که هرکس از هرجای این کشور اگر بخواهد می تواند به رشد فردی دست پیدا کند. حال زمانی را تصور کنید که این ایده مورد مناقشه قرار بگیرد، یعنی سیاستهای توزیع ثروت در این کشور مانع رشد اقتصادی آزادانه افراد شود، در این نقطه است که این کشور شروع به فروپاشی میکند. در واقع ایالات متحده میتواند شدیدترین تضاد طبقاتی را تحمل کند، اما نمیتواند با سیاستهای توزیع ثروت ایده اساسی خود را زیر پا بگذارد چرا که با این کار وجود خود را با تهدید مواجه کرده است. یکی از دلایلی که این کشور شدیدا با کشورهای کمونیستی مقابله میکند همین امر است.
ابن خلدون در نظریه عصبیت خود تلاش میکند تا دلایل ظهور و سقوط حکومتها را کشف کند. وی عصبیت (یا همبستگی) میان اعضای جوامع را یکی از دلایل حفظ یک حکومت میداند. ابن خلدون بالاترین سطح عصبیت را در خانواده میبیند و هرچه به سمت لایههای بالاتر جامعه حرکت میکنیم، این عصبیت کاهش پیدا میکند. هرچه عصبیت بالاتر باشد، انسجام آن جامعه بیشتر خواهد بود.
وی معتقد است که در یک حکومت عصبیت همواره رو به رشد یا رو به کاهش نیست بلکه ابتدا افزایش مییابد تا به نقطه اوج خود برسد. این مرحله، مرحله فتح و ظفر است. جایی است که حکومت قلههای ترقی را طی کرده و به کمال میرسد. از این نقطه به بعد مرحله نزول اغاز میشود. جایی که عصبیت در حکومت کاهش یافته و اعضای جامعه تعلق خاطر کمتری به یکدیگر پیدا میکنند. از نظر ابن خلدون عمر متوسط حکومتها بیشتر از ۳ نسل یا ۱۲۰ سال نخواهد بود و در نهایت توسط حکومت دیگری که در مرحله فتح و ظفر عصبیت خود قرار دارد، نابود میشوند.
با این حال آن چیزی که ابن خلدون به آن توجه نمیکند و شاید از آن اطلاعی نداشت، مفهوم آنتروپی بود که در بالا به آن اشاره شد. در واقع اگرچه صورتبندی مساله توسط ابن خلدون به خوبی انجام شده است، اما دلایل قانع کننده نیستند. احتمالا به دلیل آنکه روند تحولات در زمان ابن خلدون آهسته بوده است، وی توانایی مشاهده حرکت رو به جلو حکومتها را نداشته است.
اگر بخواهم از ایده ابن خلدون استفاده کنم، باید بگویم دلیل آنکه به مرور زمان عصبیت بین اعضای یک جامعه کاهش پیدا میکند آن است که انسان نیاز دارد ایدههای قدیمی معاصرت پیدا کنند. حال آنکه تغییر در سیستمهای دیوانسالارانه بسیار آهسته انجام میشود و توانایی همگامی با تغییرات انسانها را ندارد.
ابن خلدون بادیه نشینها را جامعهای با بالاترین سطح عصبیت میداند اما دلیل وی از نظر من قانع کننده نیست. وی معتقد است که بادیه نشینها به این دلیل که نسبتهای خویشاوندی عمیقی با یکدیگر دارند و ارتباط نزدیکی برقرار کردهاند، از عصبیت بالاتری بین خود برخوردار هستند. این موضوع اگرچه میتواند در شهود اولیه صحیح باشد و البته بخشی از پاسخ است، اما نوعی «همانگویی» در دل خود دارد. بنابراین نمیتوان گفت ابن خلدون در اینجا چیز جدیدی گفته است، بلکه فرضیات خود را به نوعی در قالب نتیجه تکرار کرده است.
در توضیح نظریه عصبیت با مفهوم آنتروپی میتوان گفت که هرچه سیستمهای اجتماعی کوچکتر باشند، پایداری آنها بالاتر خواهد بود. چرا که درجه آزادی و چابکی سیستم در پاسخ به تغییرات روزآمد افزایش مییابد. در نتیجه سیستم میتواند سریعا به تغییرات واکنش نشان داده و ایدههای خود را به روز کند. هرچه سیستم پیچیدهتر و متمرکزتر باشد، این تغییرات کندتر انجام خواهد شد. به همین خاطر است که کشورهای کوچک مانند نروژ، سنگاپور یا امارات از نظر رفاهی وضعیت بهتری نسبت به کشورها بزرگ دارند. همچنین به همین خاطر است که پایداری سیاسی در کشورها کوچک به مراتب بهتر از کشورها با وسعت و جمعیت زیاد است.
سیستمهای سیاسی-اجتماعی پیچیده و بزرگ نیز به مرور زمان باید به سیستمهای کوچک و محلیتر شکسته شوند چرا که سیستمهای بزرگ پایداری لازم برای بقا را ندارند. همانطور که گفته شد، روند تحولات سیاسی جهان به سمت سیستمهای سیاسی محلی در حال حرکت هستند.
گفتیم که هر سیستم منطقی لزوما باید به سمت فروپاشی حرکت کند و همچنین گفتیم که پایداری یک سیستم وابسته به عصبیت آن یا به بیان بهتر توانایی انعطاف آن در مقابل تغییرات روزآمد است. هرچه یک سیستم سیاسی کوچکتر و محلیتر باشد، پایداری آن بالاتر است چرا که راحتتر و انعطافپذیرتر عمل میکند.
سیستم سیاسی در ایران نیز باید به چنین سمتی حرکت کند (که البته این حرکت آغاز شده است اما بسیار کند). توجه داشته باشید که منظور از سیستم سیاسی کوچکتر لزوما به معنای فدرالیزه شدن نیست، بلکه به معنای تغییر تصدیات دولت مرکزی است. درواقع تجربه نشان داده است که داشتن یک حکومت مرکزی قوی و تفویض قدرت به مناطق محلی مدلی پایدارتر برای حاکمیت در ایران است.
به عنوان مثال حکومت قاجار و پهلوی را در نظر بگیرید. حکومت قاجار بسیار بیشتر از حکومت پهلوی عمر کرد و در نهایت نیز به خاطر عدم پذیرش حکومت توسط احمدشاه این سلسله منقرض شد. دلیل این امر آن است که در زمان قاجار کشور عموما به شیوه تیولداری اداره میشد.
مناطق مختلف کشور به عنوان تیول به ایلها و خانوادههای منتفذ فروخته میشد و از همین راه اقتصاد کشور منتفع میشد. البته حاکمان قاجار برخلاف تصور عدهای آنقدرها هم احمق نبودند. این حاکمان تیولها را به هرکسی نمیفروختند. هنر این بود که اجازه ندهند یک ایل آن چنان قدرت بگیرد که بتواند تسلط خود را بر یک منطقه تثبیت کند. این کار گاهی با ایجاد ایلهای جدید مانند ایل خمسه رخ میداد و گاه با تغییر مالکیت تیول بین دو ایل رقیب مانند چهار محال و بختیاری. با این حال، ممکن بود همین سیستم تیولداری در نهایت منجر به قدرت گرفتن یک منطقه و ادعای استقلال آن شود. خصوصا اگر یک قدرت نظامی خارجی نیز از آن حمایت کند. این همان هنر حکومتداری است که باید پادشاهان قاجار میداشتند.
در طرف دیگر، حکومت پهلوی با حرکت به سمت یک حاکمیت متمرکز نشان داد که چنین سیستمی در ایران جواب نمیدهد. عمر کوتاه این سلسله گواهی بسیار محکم بر این مدعا است که حاکمیت متمرکز سیستمی پایدار در ایران نیست. رضا خان و پس از آن محمد رضا پهلوی با ایجاد یک سیستم سیاسی متمرکز تلاش کردند تا نوعی ملتسازی را در کشور پیاده کنند. رضا خان با ایجاد مفهومی به نام ایران تلاش کرد تا دولت-ملت مدرن را مانند کشورهای فرانسه و انگلستان در ایران پیاده کند. این تلاش بعدها توسط کشورهای دیگر مانند عراق، سوریه، افغانستان، پاکستان، لیبی، لبنان و... نیز انجام شد و بلا استثنا همگی به شکست انجامید.
بنابراین مهمترین و اولین گام برای اصلاحات در کشور تغییر سیستم متمرکز سیاسی در کشور است. این تغییر با تغییرات کوچک شدنی نیست و باید یک تغییر کلان در سطوح بنیادین حاکمیت انجام گیرد. احمدی نژاد و رئیسی هرکدام به نوعی تلاش داشتند تا تمرکززدایی را در سیستم سیاسی کشور انجام دهند، اما چنین تغییرات کوچکی راه به جایی نمی برند.
قبلا بارها گفتهام و یکبار دیگر نیز تکرار میکند. این روند قهری تاریخ است. یا با آن همراه میشوید یا تاریخ شما را جا میگذارد.
میتوانید به تلگرام من هم سر بزنید:
https://t.me/ahmadsobhani