در همان عهد دود که انسان های غارنشین برگ مو جلو و عقب خودشان نصب می کردند .
مردمی بودند در نقطه کوچکی از دنیا که بود و نبودشان برای سایر قبایل کره خاکی چندان مهم نبود . نه صادراتی داشتند و نه وارداتی .
نه مراوده و نه معاملاتی .
مردم این قبیله به گرد آوری هویچ و خیار وحشی اکتفا می کردند . روزی از روزها مردم این نقطه کوچک پدربزرگ من را که شخصیتی کاریزماتیک داشت و رفتاری فانتاستیک به عنوان رهبر انتخاب کردند ، چون فکر می کردند ، رهبر داشتن خیلی کلاس دارد . البته ناگفته نماند برخی اهالی هنگام گشتن به دنبال هویج و دیدن سایر قبایل بدوی و پیشرفتی که در کاشت و داشت و برداشت حبوبات داشتند ، باعث شده بود ، این روشنفکران گمان کنند ، نقطه کوچکشان با داشتن رهبر به ابر نقطه تبدیل می شود .
خلاصه پدر بزرگ را رهبر کردند .
پدربزرگ در نخستین سخنرانی خود در لزوم داشتن حبوبات و علی الخصوص نخود نطق کردند و بعد مردم را تشویق به جمع آوری نخود وحشی نمودند .
مردم به دنبال نخود می گشتند ، اما هیچکدام نمی دانستند که نخود چه شکلی و چه رنگی است !
پدربزرگ در بیانات بعدی اعلام کرد که نخود سیاه و گرد و کوچک است . مردم به دنبال چیز سیاه و گرد گشتند و گشتند و هیچ چیزی پیدا نکردند . سال ها گذشت و مردم همچنان دنبال نخود سیاه بودند. اما هر روز شکم پدربزرگ و روشنفکر هایی که مردم را تشویق به داشتن رهبر کرده بودند ، جلوتر می آمد و هر شب صدای باد شکم پدربزرگ و نخبگان سیاسی، کل قبیله را بی خواب می کرد . مردم معترض شدند . اما نخبه ها اعلام کردند که باد شکم پدربزرگ مقدس است و هر کس صدایش را بشنود و یا بویش کند عاقبت به خیر می گردد . این را در کتیبه ایی روی سنگ هم نوشتند . این خبر به قبایل دیگری که در نقاط به اندازه نخود دیگری بودند رسید . از همه آن نقاط برای تبرک پدربزرگ و باد شکمش امدند .
پدربزرگ هم چیز گرد کوچک زرد رنگی می خورد و بادی رها می کرد و مردم دچار خلسه می شدند و بعد به بیانات پدربزرگ در رابطه با مزیت های نخود سیاه گوش میدادند و در آخر به نقاط کوچک خود برگشته سعی در پیدا کردن آن داشتند .
تا اینکه یک روز مردم ابر نقطه ایی در گوشه دنیا به نقطه کوچک قبیله ما حمله کردند و اعلام کردند یا عوض نخود هایی که خورده اید می دهید یا باید نقطه کوچک خود را که برای کشت نخود مناسب است به ما بدهید . مردم قبیله ما که چیزی نداشتند و همگی لاغر و نحیف شده بودند ، مجبور شدند نقطه را ترک کنند به نقطه دیگری بروند .
ولی همچنان باد شکم پدربزرگ نمی گذاشت بخوابند .