روز سوم در هفته روز چندان به خصوصی نبود. دوباره مهمانان آمریکایی خوردند و خوابیدند و فیلم تماشا کردند کاظم هم کم کم داشت شاکی می شد چون انتظار نداشت مهمانان فرنگی اش چنین تن پروری کنند. برایش هم قابل درک نبود که چند دکتر که از طرف یک کمپانی بزرگ داروسازی به اینجا آمده باشند هتل را ول کنند و بیایند در خانه ی کاظم زندگی کنند.
خودش بحث را پیش کشید به مترجم گفت" بهشون بگو کارشون اینجا تموم شده؟ دیگه قرار نیست کاری بکنن؟" مترجم که در تن پروری فرنگی ها را همراهی نمی کرد به کاظم گفت" اینا هروقت کارشون تموم شد میرن...الانم حتما به خاطر چیزی موندن اینجا" کاظم گفت" خب ازشون بپرس چرا موندن؟"
مترجم هم به کاظم نگاه کرد" از اینکه درباره ی کارشون سوال کنی ناراحت میشن...محافظه کارن...بهتره این سوال رو ازشون نکنم" کاظم هم با حرکت سر به مترجم فهماند که حرف هایش را فهمید و به کل سکوت کرد. بعد از چند دقیقه خوشگذاری بود که مترجم به کاظم گفت" مشروب میخوان...برو براشون بگیر" کاظم در ابتدا قصد نداشت چنین کند نمی خواست مهمانانش هرچه می خواستند فراهم کند ولی وقتی به یاد حرف وکیل افتاد بلند شد و از خانه بیرون زد.
می دانست که خریدن یک مشروب با برند گران برایش گران تمام خواهد شد ولی چاره ای برای کار خودش نیافت. رفت و از مشروب فروشی گران ترین برند مشروب را گرفت و به خانه برگشت. کلید انداخت و در را باز کرد. به خانه که رفت با صحنه ی عجیبی روبه رو شد رابرت انگشت گذاشته بود زیرچانه ی طاهره و طاهره که انگار می خواست از رابرت فاصله بگیرد از او روی برگردانده بود.
کاظم خیز برداشت و بین رابرت و همسرش قرار گرفت. رابرت در حالی که با آن لبخند دندان نما دندان های زردش را به کاظم نشان می داد سرش را پایین انداخت و به شیشه ی مشروبی که دست کاظم بود نگاه کرد سپس انرا گرفت و چیزی به زمان انگلیسی به کاظم گفت.
مترجم گفت" میگه چرا از اینا گرفتی آشغال ترین برنده...برو یکی دیگه بگیر" کاظم در حالی که به چشمان ابی و خون گرفته ی رابرت خیره مانده بود و چانه هایش به خاطر ساییدن دندان ها به هم متورم شده بود گفت" نمیرم...نمی خوام برم..." مترجم جمله ی کاظم را برنگرداند.
-"خواهش می کنم باهاشون همکاری کن...تا اینجا خیلی خرج کردی...اون حرف آخر رو می زنن...کاری هم باز زنت نداشتن فقط یه شوخی مسخره بود. دوباره حرف های وکیل درون گوش کاظم چرخیدند و کاظم گفت"بهشون بگو اگه بیام و ببینم همسرم رو آزار دادن...من می دونم و اونا"
مترجم به انگلیسی چیزی به رابرت گفت و رابرت هم در حالی که همچنان آن لبخند را به لب داشت با حرکت سر تایید کرد. کاظم گمان کرد که مترجم دقیقا حرف او را گفته ولی در اصل مترجم گفته بود" میگه چشم قربان الان میرم و انجامش میدم" کاظم چرخید و دوباره از خانه خارج شد.
فکر می کرد حرفش به کرسی بنشیدن و این آمریکایی های کثیف کاری با همسرش نداشته باشند.رفت و برند دیگری گرفت و برگشت. صدای جیغ خفه ی طاهره به گوش میرسید. اینبار رابرت دستانش را دور طاهره حلقه کرده بود و دیگر آمریکایی ها هم دور طاهره می چرخیدند و دست و بازویش را فشار می دادند.
رابرت ولی بی پروایی کرده بود.
کاظم خیز برداشت رفت سمت رابرت و شیشه ی مشروب را طوری کوبید توی سرش که شیشه روی سرش خورد شد. رابرت ناله ای کرد خون از سر نیمه طاسش سرازیر شد بلند شد و تا میتوانست به زبان خودش ناسزا گفت و سپس حرف هایی زد اگرچه کاظم نمی توانست بفهمد که رابرت دقیقا چه می گوید ولی می توانست معنی حرف هایش را حدس بزند می توانست حدس بزند که رابرت می گفت شکایتش به نتیجه ی نخواهد رسید خبری از غرامت هم نخواهد بود.
کاظم به خودش آمد رابرت با دیدنش طاهره را رها کرد و دستش را دراز کرد که شیشه ی مشروب را بگیرد کاظم ولی خشکش زده بود شاید هنوز از خیالات خودش بیرون نیامده بود. دست سفید رابرت با آن ناخن های فرو رفته در گوشتش به سمت شیشه ی مشروب دراز شد و کاظم شیشه ی مشروب را که درون یک تکه کاغد کاهی پیچانده شده بود به سمت رابرت گرفت.
رابرت شیشه را گرفت و دستش را روی شانه ی کاظم فشرد. طاهره وقتی از بند مردان امریکایی ازاد شد رفت به آشپزخانه مشخص بود چقدر ترسیده جفت بچه ها هم ترسیده بودند و گریه می کردند ولی مادرشان نبود که انها را آرام کند. حتی انگار بچه ها هم غیرتشان برای مادر به جوش آمده بود که بی قراری می کردند.
رابرت رفت داخل آشپزخانه و چند گیلاس کوچک پیدا کرد به ترس طاهره نگاه کرد طاهره ای که از ترس از او دور می شد شبیه به بچه گربه ای بود که از ترس انسان به کنج دیواری پناه برده بود. رابرت خندید و سپس رفت و نشست سه آمریکایی گیلاس هایشان را پر کردند و شروع به نوشیدن کردند.
مترجم گفت" خوب کردی خودتو کنترل کردی...همه ی آمریکایی ها اینطورین...همه ی زناشونم به این رفتارا عادت دارن...ما ایرانی ها الکی داغش می کنیم" کاظم ولی از کنار مترجم رفت و حرف او را نیمه کاره رها کرد. رفت داخل اشپزخانه طاهره ترسیده بود و سرش می لرزید.
-" چیکارت کردن؟" طاهره به چشمان کاظم نگاه کرد یکی از چشمان طاهره پر از خون شده بود گویی چیزی به آن برخورد داشته. موهایش شلخه شده بود و بازویش در چند ناحیه خون مردگی داشت" اونا باید برن...باید برن کاظم...من اینجا امنیت ندارم" کاظم جلو رفت و طاهره را به آغوش کشید.طاهره با هرچه توان داشت کاظم را هل داد. کاظم از طاهره دور شد و نگاهش کرد. هم خودش ترسیده بود و به ترس همسرش خیره شده بود ولی می خواست تمام آن پول هایی که خرج آمریکایی ها کرده بود بی نتیجه خرج نکرده باشد.
تمام آن نوکری ها بی جواب نماند چرخید و به آمریکایی ها نگاه کرد در حالی که گیلاس های کوچکشان را به هم می زدند سپس میخدیدند یکصدا یک کلمه را تکرار می کردند حرف می زدند و سپس می خندیدند.
به رابرت نگاه کرد که در مرکز جمع دوستانشان نشسته بود وقتی که متوجه نگاه خیره ی کاظم شد گیلاس را به سمت کاظم گرفت و حرف هایی به زبان انگلیسی گفت ولی کاظم فقط یک کلمه را فهمید" کاظم " میان حرف های انگلیسی با آن لحجه انگیلیسی تقریبا محو شده بود ولی گوش های کاظم که حالا چون سگی شکاری تیز شده بود این کلمه را شنید.
شاید داشتند برای سلامتی کاظم می زدند.