کافه کاتارسیس
کافه کاتارسیس
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

درس‌هایی که از سیب‌زمینی آموختم


تا به حال به این اندیشیده‌اید که بدترین دردها در زندگی آدم‌ها چیست؟ قطعاً نمی‌توان به این پرسش پاسخ واحدی داد ولی به گمان من یکی از سهمناک‌ترین این دردها «کوری» است. کوری اگر عادتِ انسان شده باشد تمام شگفتی‌های اطرافش را به اموری عادی تقلیل می‌دهد.

آدم‌های کور فکر می‌کنند از زندگی طلبکارند. آن‌ها نمی‌توانند ببینند. «اسکار وایلد» گفته است «فقط احمق‌ها تعجب می‌کنند» البته منظور او احتمالاً این است که هرچیزی در این جهان ممکن است و نباید از هیچ چیز جا خورد. باید برای هر پیشامدی آمادگی داشت. اما این جمله یک گزارۀ قطعی و وحی مُنزل نیست. می‌توان گفت ابله‌ها دیگر شگفت زده نمی‌شوند و به طرز اسفباری کوری با کودن شدن رابطه دارد.

خیلی وقت‌ها اطراف ما پر از زندگی و نور است و ما حقایق را از «اخبار» می‌خواهیم. از بی‌صلاحیت‌ترین گزینۀ ممکن.

در حالیکه حقیقت حقانیت حیات است که در جوانه‌ها و نور  و آب متجلی می‌شود.

هزاران دهان نورانی ستاره‌هاست که علی‌رغم تاریکی سرود می‌خوانند.

و من حقیقت را اخیراً در رفتار شگفت‌آور یک «سیب زمینی» دیدم در گلدانی بی‌نور و نمور. خیلی گل‌ها به اتاق من آمدند و نماندند. زیرا آن‌ها تنها ظریف و زیبا بودند و این کافی نبود. آن‌ها زود خشک شدند، آن‌ها به محیطی مشروط نیاز داشتند و مراقبت‌های ویژه. آن‌ها زیاد اما و اگر می‌کردند و می‌گفتند نمی‌توان در یک محیط بسته و پر خفقان شکوفه داد و ادامه یافت. آن‌ها اهل توقع بودند و نمی‌توانستند با تمامِ وجود باشند. بودنشان با اولین موانع فرومی‌پژمرد.

روزی چند بوتۀ گل سرخ در جواب چند شعر به من رسید. در جایی خواندیم برای ریشه بستن باید چند سیب زمینی را خالی کرد و شاخه‌ها را در آن‌ها قرار داد، چنین کردیم و نشد. گل‌ها زود فرسودند اما کمی بعد جوانه‌ای زیبا و شاداب غافلگیرمان کرد. در خاکی محدود، دور از آفتاب با کمی آب (من به گلدان‌های خالی‌ام همیشه آب می‌دهم به نشانۀ امید) آن سیب زمینی گیاهی شد بلند که اکنون تا سقف می‌رسد و گُل داد.

گل سرسخت من صدایی بود غیرمنتظره. صدایی پر صلح و آکنده از نور و دوستی. او به من آموخت محیط بهانه است برای آنکه به ارزش‌هایی مانند رُستن باوری سرسختانه دارد. او به من آموخت گاه دلخوش یک خوشبختی سختیم که خود تعریفش کردیم (مانند من که چشم به راه گل‌های سرخ بیشتر بودم) اما یک خوشبختی زیباتر و شگفت‌آور در انتظار ماست. گاهی چیزی که ما آرزو داریم رخ نمی‌دهد تا اتفاق به مراتب بهتری بیفتد.

باور کنید جهان آن گونه که اخبارها به شما می‌گویند خالی از انسان و آب و مرتع نیست. باور کنید خیلی‌ها دوست ندارند که دوست بدارید. اما عشق خود یک لشکر است و به قول احمد شاملو «عشق خود فرداست   خود همیشه است»

زندگی زیباترین شانس و اقبال ماست.

زندگی را از پنجرۀ کودن و تاریک سنگ‌ها نبینید.

خودتان را نجات بدهید از کوری و سپاسگزارانه هدایای روزانۀ بودن را دریافت کنید.

نگویید مرگ، نگویید انتقام، نگویید کینه و کشتن که تمام این کلمات بی‌رحم و بی‌درک به خودتان بازخواهد گشت.

بگویید سلام... بگویید صلح... بگویید ممنونم... بگویید لبخند و آفتاب و دریچه... این‌ها چیزهای کمی نیست اگر کوری در میان نباشد.

بگویید؛ چرا که کلمات نیرویی غریب دارند در تغییر زندگی ما و این حرف تازه‌ای نیست. حرفِ کهنۀ تازه‌ایست.

«گل سیب زمینی» به من آموخت آنچه بیشتر از زیبایی و ظرافت به کار جهان می‌آید سرسختی و کوتاه نیامدن است. به من یادآور شد که نجابت یعنی مقداری دیوانگی داشتن (جمله از نیچه است) و آن کس که نمی‌بیند که چقدر زنده است و چقدر می‌تواند جوانه بزند و جهانی را زیر سایۀ پر آرامش رشد و شکوفایی خود بگیرد بی‌شک دیری نخواهد پایید و کوتاه و کم دوام و بی عطر خواهد زیست...

کلامم را با سطرهایی از شعر «صدای پای آب» به پایان می‌برم که چون «باران تکرار طراوت است»:

«چیزھا دیدم در روی زمین:
کودکی دیدم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد
نردبانی که از آن، عشق می رفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم ،نور در ھاون می‌کوبید.
ظھر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود

کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم،
در به در می‌رفت آواز چکاوک می‌خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می‌برد نماز.
بره‌ای را دیدم، بادبادک می‌خورد.
من الاغی دیدم، ینجه را می‌فھمید
در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم ھنگام خطاب، به گل سوسن می‌گفت: «شما»
من کتابی دیدم، واژه‌ھایش ھمه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بھار.
موزه‌ای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیھی نومید، کوزه‌ای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارش «انشا»
اشتری دیدم بارش سبد خالی «پند و امثال»
عارفی دیدم بارش «تننا ھا یا ھو»
من قطاری دیدم ، روشنایی می‌برد
من قطاری دیدم، فقه می برد و چه سنگین می‌رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می‌رفت
من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می‌برد
و ھواپیمایی، که در آن اوج ھزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک
خال‌ھای پر پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه‌ی تنھایی.
خواھش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین می‌آید.

و بلوغ خورشید.

و هم‌آغوشی زیبای عروسک با صبح.»

مطالب بیشتر

  1. رابطه مثل یک بالون است...
  2. عشق همواره بر درد پیروز می‌شود...
  3. آنگاه که به عشق شیفته شویم
  4. عشق را باور کن
  5. چند عاشقانه از بیژن الهی
  6. عاشقانه‌هایی از غلامرضا بروسان
خوش‌بینیخودیاری
معرفی فعالیت‌های سایت هنری‌تحلیلیِ کافه کاتارسیس http://cafecatharsis.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید