از آنجا که در پی نقد مثبت سایت زومجی تصمیم گرفتم فیلم «مادر» ساختۀ «دارن آرنوفسکی» را ببینم، به زوایایی برخوردم که در هیچکدام از نقدها به آن اشاره نشده بود، بنابراین تصمیم گرفتم چند سطری توضیح بدهم که چرا دارن آرنوفسکی در این فیلم مستحق هو شدن است!
«مادر» داستان خدایی است (آسمانی) به شدت محتاج ستایش؛ خدایی بیرحم، بیتفاوت با نگاهی ابزاری به آدمها؛ خدایی در ظاهر مهربان، اما بسیار خونخوار که با پنبه سر میبُرد؛ خدایی که رابطهای با زنان و جنس مونث ندارد و تنها مردان او را درک میکنند و میفهمند؛ خدایی اهل شعار و کلمات پرطمطراق، اهل گفتن و عمل نکردن؛ خدایی منفور ولی به شدت محبوب! (در فیلم میهمانان مزاحم مدام از صاحبخانه (فقط مرد) تشکر میکنند و مرد بیتوجه به ناراحتی زن (زمین) فقط برای ستایش شدن مزاحمت این موجودات را بر زمین به دیدۀ منت میپذیرد.)
تمام این فیلم که روایتی از داستان هبوط، جدال قابیل و هابیل، زاده شدن مسیح، کشته شدنش و قربانیهای انسانی قبیلۀ آزتکها و مایاها بود، تمسخر و نفرت و اعتراض شدید آرنوفسکی را نسبت به آسمان نشان میدهد.
مسئلهای که فیلم میکوشد آن را به تصویر بکشد خباثت و شهوت دستگاه خدایان است. به رنج انداختن انسانها، درست کردن یک باغوحش غمانگیز انسانی، هرج و مرج و غوغا تنها برای ارضا شدن خدایی شهرتطلب.
وقتی در آخر فیلم، زن به مرد التماس میکند: «به طرفدارانت بگو بروند و ما را تنها بگذارند، مرد میگوید من نمیخواهم آنها بروند.» وقتی مسیح (بچۀ آنان) کشته و خورده میشود، زن به مریدان/ حواریون حمله میکند اما مرد که هیچ احساسی به فرزند خود ندارد، با لحنِ مهربانِ نفرتآوری میگوید: آنها را ببخش!!
آرنوفسکی نشان میدهد مهربانی الهیات چقدر خطرناک است. از آدم قدرت مبارزه و عصیان را میگیرد و ایشان را تبدیل به مشتی حیوانِ پیرو و مرید بیارزش و بی فکر میکند. (لزوم پاسداشت کینه را سارتر در نمایشنامۀ شیطان و خدا به انسان یادآوری میکند)
در عین حال فیلم مادر انتقاد تند اخلاقی نیز هست و از طریق خلق شخصیت شاعر که هست و نیست و آرامش و حتا فرزندش را میدهد تا ستایش بشنود، کثیف بودن شهرت را به بشر گوشزد میکند. شاعر این داستان_که در ظاهر قدرتمند است_ در واقع آدم مفلوکی است که بدون توجه دیگران هیچ است و به شدت به حضور مخل و مزاحم مریدانش نیازی بیمارگون دارد.
شخصیت شاعر این فیلم به ما میگوید کسی که برای دیدن خود به چشمان دیگران محتاج است، نه مغرور که متکبر و ضعیف است. چنین فردی به خود باور ندارد و چون صدایی از درون خود نمیشنود، به فریادهای زنده باد و مرده باد مشتی آدم تهی محتاج است. اما پیکان آرنوفسکی ضمن انتقاد ضمنی از مقوله شهرت، سمت خدایی است که از نظر وی نهایتِ شهوتِ شهرت است.
در واقع تمام این فیلم باید در دو بعد انسانی/ الهی نگریسته شود. آرنوفسکی میخواهد نشان دهد خدایی که طبق روایات، جهان را خلق میکند تا دیده و دوست داشته شود و بلبشویی شبیه خانۀ شاعر در فیلم به وجود میآورد، چقدر ترحمآور و حقیر است! (از آنجاست که نویسنده و متفکری مانند ولتر با خلق رمان کاندید بر فلسفۀ خوشبینانۀ لایپنیتس میتازد)
البته واضح است که او به روایت انسانها از خدا میتازد و جهنمی که به اسم وی ترتیب دادهاند، برای همین سارتر گفته است: «وقتی خدا ساکت است میتوان هر ادعایی را به او نسبت داد.»
یکی از وقیحانهترین صحنههای فیلم زمانی است که مرد با آن مهربانی نفرتآور و دروغیناش زنِ سوخته را در آخر فیلم بغل میکند و از او عشق میخواهد. عشقِ مکانیکی، عشق بدون رابطۀ روحی، عشق یک زالو! (مارگوت بیکل: ساده است دوست داشتن انسانی/ بیهیچ احساس عشقی/ او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمت)
مرد برای ساختن دوبارۀ خانۀ سوخته قلب زن را درمیآورد تا ماهیت واقعی رابطۀ معبود و بنده را برملا کند: مرد زن را دوست دارد نه به خاطر خودِ زن، بلکه به خاطر عشقی که زن به او دارد و خدماتی که ارائه میدهد. در واقع در این مدل از عشق، همراهی و صمیمیت وجود ندارد و زن برای مرد کار میکند، زن وجودی است فنا شده و محو در برابر اشعۀ ذات! (در فیلم هم مرد بارها تأکید میکند زن این خانۀ سوخته را تعمیر و بازسازی کرده است)
بنابراین شخصیت مادر در این فیلم، نمادی از مطلق بشر است. بشری که برای خدا هیچکس نیست و قصۀ عشق و عاشقیاش با او یک طرفه و توهمی است، در فیلم هم دیدیم عشق مرد به زن وجود نداشت و شاعر حتا به خود زحمت نمیداد هفته به هفته همسر زیبایش را در آغوش بگیرد!، سن بالای مرد/ خدا هم اشاره به قدیم بودن و ازلی بودن او دارد. (خدایان منزه از ارتباطات عاطفیاند، قُدما جنس آسمان را از سنگ میدانستند)
نکتۀ دیگر در این فیلم فداکاریهای زن بود و عشق عجیبش به این خدایِ نخواستنی! زنی که نیروی عصیان ندارد، یک فرشتۀ محترم و کسالتآور است. (آنقدر بیجاذبه که با وجود جذابیت فیزیکی مرد به او رغبت جنسی ندارد!)
زنی که بلد نیست مخالفت کند، بجنگد و قبل از اینکه با او مثل یک زباله رفتار بشود، رابطۀ یکطرفه را ترک کند. آدمِ اخته که اسم بیجنمی را عاشقی میگذارد و خبر ندارد عاشق ابتدا باید برای خود احترام قائل شود و زیر بار بیتوجهی و نادیده گرفته شدن نرود و تن به یک رابطۀ یک صدایی ندهد.
داستان مادر، انتقاد از تمام آدمهای تحقیرپذیری است که آنقدر فریاد نزدهاند که صداهایشان گم شده است. آدمهایی که کلهشان را زیر برف کردهاند و وقتی به خودشان میآیند که دیگر فریاد زدنشان فایدهای ندارد، شبیه «باکستر»در داستان«قلعۀ حیوانات» که از بس شریف و سر به راه زندگی میکرد و در برابر محیط پرآشوب عکسالعمل قاطعی نداشت که بالاخره او را به سلاخی فروختند.
در واقع این فیلم هرچند دارد بر آسمان و الهیات مسیحی میتازد، (کاری که لانتیموس در فیلم کشتن گوزن مقدس به بینظیرترین شکل ممکن انجام میدهد) اما نقدی جدی هم دارد بر عملکرد مادرِ/انسانهای ستمپذیر. بر مطلق انسانهای ذاتا مطیع، فرمانبردار و بدون قدرت ایجاد تغییر. انسانهایی که نمیدانند گاه ساختن فقط در ویرانی است!
بله این فیلم سیاسی است. فیلمی که دارد به بینندگان اعلام میکند چون در برابر هر اتفاقی بیتفاوت شدهاند هر بلایی که سرشان بیاید حقشان است. (درگیری نظامی هم در فیلم وجود داشت و صحنههایی شبیه یک جنگ جهانی) پیام این فیلم جملهای از آلبرکامو را به یاد میآورد:
«آزادی همزمان با عدالت محقق میشود و حقیقت این است که یکی بیدیگری ناممکن است. اگر کسی نان شما را ببُرد آزادی شما را نیز گرفته است، همینطور اگر آزادی شما را گرفتند یقین بدانید نانتان نیز در خطر است. زیرا از آن پس نانتان وابسته به هوا و هوس اربابان شماست نه تلاش خودتان.»
البته در این فیلم با گرفتن آزادی زن (ورود متجاوزانۀ مهمانان و ستایشگران مرد به خانه و ماندگار شدنشان) نه تنها نان که جان زن و فرزندش نیز به خطر میافتد.
نکتۀ دیگر در این فیلم نقد تولیدمثل بود. زنی که در زندگیاش هیچ نکتۀ مثبتی وجود ندارد از آن مرد بیاحساس و دور، بچه میآورد تا با سیلی صورتش را سرخ کند و بگوید «آه من بسیار خوشبختم»!
در این فیلم یک خودخواهی و خودشیفتگی حاد میبینیم (خدا/شاعر) که حاضر است هر چیزی را فدا کند برای دیده شدن و ستایش شنیدن، و یک خودخواهی ِ معصومانه و طبیعی! از سمت زن. کسی که برای فرار از شرایط ناهنجار خود موجود بیگناهی را وارد این دنیای کثیف میکند. این است که فیلم با یک طنز تلخ یک سیرک انسانی را میسازد تا بازی شهوت و قدرت را در یکایک افراد این سیارۀ خاکی نشان دهد!
آرنوفسکی مخاطب بصیر را با این سؤال مواجه میکند: آیا زنی که خود خوشبخت نیست حق دارد مادر شود و از وجود دیگری ابزاری برای فرار از تنهایی و احساس حقارت خویش بسازد؟ (کَل اگر طبیب بودی، سرِ خود دوا نمودی!) آیا در مرگ کودک تنها خدا / شاعر مقصر است یا سالی که نکوست از بهارش پیداست؟
بنابراین فیلم ضمن اینکه یک بیان اسطورهای از رابطۀ یکطرفه و مستبدانۀ انسان و آسمان ارائه میدهد، سرشار از انتقادات اجتماعی، اخلاقی و عاطفی است. طبیعتاً کارگردانی که اینهمه ضربه به وجدان مخاطبان خود وارد میکند و اعتقادات آنان را در تمام شئون به باد استهزا میگیرد، لایق گرفتن تمشک طلایی بدترین کارگردانی است!
در پایان میتوان پیامهای متعدد این فیلم را چنین جمعبندی کرد:
(آیدا گلنسایی)