این فتونیای زیبای منه. هفته ی پیش وقتی وارد اتاق کارم شدم، دیدمش که نیمه جان در گوشه ای افتاده بود و نفس های آخرش را می کشید.
با دیدنش دلم ریش ریش شد مانند زمانی که ناخنی را روی شیشه یا میز میکشی و صدای قیژژژژژ همه جهان را برمی دارد. با دیدن حال و روزش عمیقا ناراحت شدم.
بلندش کردم رفتم پیش یکی از همکارها که پر از انرژی مثبت هست. ما "دکتر گیاه ها" صدایش می زنیم. ازشون درخواست کردم چند روزی مهمان اآنها باشد که شاید کمی حالش بهتر شد.
صبح فردا، دکتر گیاه ها گفت بیا دختر قرتیت رو بردار ببر.
تعجب کردم، گفتم حالش دیگه خوب نمیشه!؟
گفت: بیا ببینش متوجه می شی
رفتم، دیدمش، بوسیدمش و.... لحظه ای هر چه احساس مثبت بود تجربه کردم.
خوشحال شدم، شگفت زده شدم. آن لحظه خوشبخت بودم. با دیدن این تغییر خوشبخت شدم. احساس کردم در گرمای بی حد و اندازه ی تابستان بادی خنک تمام وجودم را گرفت.
از خانم دکتر پرسیدم: چطور ممکنه؟ چه کار کردی؟
جوابش کوتاه بود اما یک دنیا حرف بود
گفت: سیرابش کردم از مهر و محبت.
به قول حافظ:
طفیل هستی عشقند آدمیّ و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
خیلی تجربه ی جالبی بود و چند روزه درگیرش شدم
ما آدم ها هم همینطور هستیم...
برای حال خوب دیگری چه کار می کنیم؟
محبت می کنیم که پژمرده نشه؟
حواسمون هست که همیشه رشد کنه و بالنده بشه؟
آیا مطلعیم که اگر حواسمون به دیگری باشه ، به قول حافظ اول خودمون هستیم که سعادتمند می شیم؟