فرض کن به سختی خودت رو از سکوت و خواب دلچسب شب پرت میکنی به روز، در سکوت خانه که اعضای خانواده در خواب ناز به سر میبرند، پاورچین پاورچین آب جوش صبحگاهی رو میریزی تا خنک بشه میری دنبال کارت و فرآیند آماده شدن رو به جا میاری.
خلاصه آماده می شی از خانه خارج میشی، اولین صدا در کوچه، صدای بلبل هست و بوی خوش گل یاس. همینطور با این صدا و بو از کوچه خارج میشی، سعی می کنی به صداهای موجود در فضا گوش بدی. در این حین از جلوی نانوایی بربری رد میشی بوی نون تازه به درونت پخش میشه. کمی جلوتر، می رسی به پارک کنار مترو. از فضای سبز شمشادها و باغچهی گلهای همیشه بهار رد میشی میرسی به غار حرا...! نه نه ببخشید میرسی به غار مترو! چند صد متر میری تو دل زمین . منتظر قطار هستی. خیلی سریع انتظار به پایان میرسه، قطار میاد، سوار میشی. شلوغه. اما نه خیلی. طوری هست که بدون کتلت شدن بتونی بایستی.
رفتم جایی برای ایستادن پیدا کردم .قطار شروع به حرکت کرد. سردرد وحشتناکی را که از دیشب به خاطر شیطنت های دخترم برای نخوابیدن بدست آورده بودم، به خاطر مسیر پر از صدا، تصویر و عطر خانه تا مترو کمی از شدتش کم کرده بود. در دنیای خودم غرق بودم که یکدفعه پرت شدم به یک جنگل پر از هیاهو و شلوووووغ. چشم هام رو باز کردم : دختری داشت موسیقی پرطمطراق و پر زرق و برق و پر سر و صدایی رو با صدای بلند گوش می کرد. یک آن تمام شدت سردرد با قدرت برگشت به سر مبارکم. اما این دختر داشت کیف عالم رو میبرد و این لحظات غرق در موزیک ، لحظه های درجه یکی برایش بود...
ابنجا بود که گفتم ای دل غافل... چه تفاوتی بین آدم هاست. چطور میشه انقدر تفاوت وجود داشته باشه و هر دو نفر راضی باشند؟ اتفاقا در مسیر مترو تا محل کار چند نفری را غرق در دنیای پر از سرو صدای 7 صبحشان دیدم...
جالبه... نیست؟
شما جزو کدام دسته اید؟