این پست برای چالش کتابخوانی تاقچه است.
خوندنش باعث شد بتونم درک کنم که چرا مردم همه جای جهان این قدر این کتاب رو دوست دارن ...
"شازده کوچولو" واقعا از دید قدرت نویسندگی برتر نیست یا داستانپردازی خاصی نداره؛ کتابش خیلی کوتاهه و اگه قرار باشه بهش فکر نکنی، میشه توی کمتر از یه ساعت خوندش.
ولی اگه داستانش رو با قلبت بخونی، طول میکشه. چون باید کنار همهی واژهها برای احساساتت جا باز کنی، چون میشه حس کرد که یه نفر این کتاب رو با عمیقترین احساسها، با روحش نوشته. چون همون جوری که روباه گفت فقط با دل میشه همه چیز رو به درستی دید ...
شازده کوچولو نیاز نداره پرزرقوبرق و هیجانی و غیرقابلپیشبینی باشه، چون یه بچهست. همهی کتاب، از خود شازده کوچولو، تا همهی نقاشیهای غیرحرفهای و رنگارنگش، به سادگی و پاکی یه بچهست.
کتاب شازده کوچولو مانند یه داستان کودکان است که برای آدمبزرگها نوشتهشده. داستان یه پسر کوچولو از یه سیارهی دیگه که سه تا آتشفشان داره و یه گل؛ که میره سفر و به هر جا که میرسه با آدمهای متفاوتی روبهرو میشه که منطقشون رو درک نمیکنه؛ که با یه روباه دوست میشه و به ستارهها میگه زنگولههای کوچولوی خندان. برای یه آدمبزرگ چی توی این داستان اینقدر دلنشینه؟ همه چیز.
این کتاب دلنشینه چون به آدمبزرگها یادآوری میکنه که چه چیزهایی رو از بچگیهاشون فراموش کردن. شازده کوچولو توی داستان به آدمبزرگها گفت که برای برخی خواستههاشون، سیارهشون کوچکتر از اونیه که فکر میکنن. خیلی وقتها به کارهایی مشغولن که برای خودشون بامعنی و مهمه ولی شازده کوچولو گفت که آدمبزرگها حواسشون به چیزهایی که واقعا مهمه نیست. آدمبزرگها عاشق شمارههان و یه خونهی قشنگ براشون خونهایه که فلان قدر قیمت داره، نه خونهای که پشت پنجرههاش شمعدونی هست. آدمبزرگها ستارهها رو میبینن ولی خندههای ستارهها رو نمیشنون. ولی یه بچه تو وجود همهشون هست که با ستارهها میخنده.
خوندن داستان شازده کوچولو، مثل روبهرو شدن یه آدمبزرگ با کودکیهاشه. پیش از خود کتاب شازده کوچولو، یه کتاب گویا توی تاقچه گوش کردم که یه زندگینامهی کوتاه از آنتوان دوسنتاگزوپری بود به نام "در جستوجوی شازده کوچولو". دونستن این شرح کوتاه از زندگی این نویسندهی عاشق، تجربهی خوندن شازده کوچولو رو متفاوت میکرد. چون گفتهبود که این شخصیتها توی داستان، عنصرهایی از زندگی واقعی خود نویسنده هستن؛ که آنتوان (تونیو) چطور شیفتهی پروازکردن بوده و توی کویر مبهوت ستارهها میشده، که با یه روباه کوچک توی کویر دوست شدهبوده یا به قول خودش اهلیش کردهبوده، که چقدر همسرش رو با وجود همهی دوریها دوست داشته مانند یه گل قشنگ که یه جای دیگه از دنیاست، که از بچگی با خواهرها و برادرهاش توی خونهای بزرگ شده پر از اتاقهای پر از گنجهها و قصههای شبانه؛ جایی که بچهها به آسونی میتونن خودشون رو به جای شاهزادههای توی داستانها بذارن.
هر کسی که شازده کوچولو رو بخونه و نویسندهش رو بشناسه، میتونه این طور فکر کنه که شخصیت شازده کوچولو مانند بازتابی از کودکیهای آنتوان (تونیو) است و تونیو با روح کودکانه این قدر قشنگ شخصیت این بچه رو شناخته و آفریده. انگار تونیو از خودش نوشته؛ جهان کودکانه و رنگارنگ خودش. شاید توی سفر پایانیش هم که هواپیماش سقوط کرد و دیگه دیدهنشد، شازده کوچولو بود که بعد از سفرش به زمین به سیارهی خودش برگشت.