ویرگول
ورودثبت نام
علی قنبری
علی قنبری
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

چرا تیغ‌ها نمی‌بُرند؟

شاید بهترین عنوان برای این نوشتار «مسخ» باشد. اما گمان آن می‌رفت که عده‌ای ذهن‌شان سراغ رمان «مسخ» کافکا برود. البته این مسخ و بدشکلی‌ای که سطور زیر شرح‌شان می‌دهد با بدشکلی‌ای که کافکا توصیف می‌کرد کمی متفاوت است. آری!... مسخ!... بدریختی! همه بدین وضعیت دچاریم، همه بدشکل شدیم، بوی تعفن مغزهامان خودمان را هم کلافه کرده، مزه‌ی تلخ و تند حرف‌هامان کام خودمان را هم آزرده، این بی‌پناهی و بی‌کسیِ در اوجِ هیاهو و سرگیجگی برای‌مان سرسام‌آور شده، این پرحرفی وحشت‌انگیز، این به در ودیوار زدن‌های عقیم، این دردِ نهفته‌ی جانکاه و همه‌ی این‌های دیگر... مجالی هم نیست. می‌دانم دیگر گوشی برای شنیدن این سخنان نیست، الان همه دوست دارند برای هم کلی غش‌وضعف بروند، و ماچ و بوسه و عشوه و قربان‌ صدقه‌رفتن‌های اغراق‌شده نثار هم کنند، با این تلخ‌نویسی‌ها دیگر بیگانه شدیم... اما چه باک... منم که تلخ‌نویس... از تلخی نباید بگریزیم، اصلاً گریزی از تلخی نیست، تلخی که نباشد، شیرینی هم ترجمه نمی‌شود، تلخی ترجمان شیرینی است. تا از چیزی نهراسیم، تا از وضعیتی ناامید نشویم، گذار به مطلوبِ دلخواهی که در سر می‌پرورانیم خواب‌ و خیال است. پس بیایید براین پرسشهای نادر فتوره‌چی که تصادفاً به دستم رسیده اندکی تأمل کنیم. پرسش‌ها تلخ است، خطرناک است، وحشی‌ست، به آدم تهاجم می‌کند، سیلی می‌زند... اصلاً بگو پُتک... اما دردشان درمانگر است، زهرشان تریاق‌پرور است. می‌شد دوجین دیگر به این پرسش‌ها افزود، اما بیش از این زیاده‌گویی است. روی همین‌ها هم فکرکردن، عمری می‌طلبد.

چرا کار و بار «لوس بازی» سکه شده؟

چرا همه مثل هم حرف می‌زنند: «اون اتفاق باحاله»، «می دونی آدما»، «ای جانم»، «ازت راضی ام» و...؟

چرا زنان و دختران ادای نوزادان را در می‌آورند و مردان و پسران فقط لودگی می‌کنند؟

چرا هیچ‌کس شخصیت منحصر به فردی ندارد؟

چرا می‌ترسند مبادا با کسی بحث‌شان شود؟

چرا وقتی به جوانی بیست و چند ساله می‌گویی «احمق»، به جای آنکه جوابت را دهد، می‌گوید: «وقت به خیر»؟

چرا همه «پالت» و «پرتقال من کجایی» گوش می‌دهند؟

چرا هیچ کس دیگر کله‌شقی نمی‌کند و در یک نبرد عاشقانه، رقیب را به «دوئل» فرا نمی‌خواند؟

چرا همه عاشق فوتبال و تیم «بارسا» و «یووه» شده‌اند؟

چرا همه فقط گرافیک و بازاریابی و هنرهای تجسمی می‌خوانند؟

چرا از میز شام و گربه و پای لاک‌زده عکس می‌گیرند؟

چرا وقتی یک شب عادی با دوستانشان جایی می‌روند، از این اتفاق ساده ده‌ها بار عکس سلفی و دسته‌جمعی می‌گیرند؟

چه اتفاقی برای‌شان می‌افتد که از دیدن برنامه «خندوانه» یا طنزهای بی‌نمک لذت می‌برند؟

چرا همه سیبیل‌های دسته موتوری دارند و پیراهن چهارخانه و عینک‌های پت‌و‌پهن و مانتوهای چادرگل گلی و شلوارهای قرمز و سبز و کانورس و کوله می‌پوشند؟

چرا همه چیز اینقدر گل گلی و عروسکی و ملوس شده است؟

چرا هرکس را که می‌بینی، هفته بعدش نمایشگاه یا کارگاه متن‌خوانی یا رونمایی از کتاب دارد؟

چرا همه داستان کوتاه می‌نویسند و شعر می‌گویند؟

چرا اینقدر عکاس و «کارگردان اولی» زیاد شده است؟

چرا هیچ کس رمان نمی‌نویسد؟

چرا هر کس که بعد از مدتی کافه نشینی، احساس می‌کند که باید یا مجله ادبی-هنری تاسیس کند یا مترجم و مدرس شود؟

چرا هیچکس نمی‌تواند چند دقیقه بدون مسخره‌بازی یا تقلید تکه کلام‌های باب روز، درباره هر موضوعی حرف بزند؟

چرا سر و ته همه چیز با دوتا تحلیل و یک کاریکاتور هم می‌آید؟

چرا همه بازاریاب و ایده‌پرداز تبلیغات شده‌اند؟

چرا همه فکر می‌کنند کانت و هگل و افلاطون یکسری حرف‌های نامفهوم زده‌اند؟

چرا آداب معاشرت را در حد جمع کردن حواس و نیاستادن بر سر راه دیگران و بلند بلند قهقهه نزدن در محیط عمومی، بلد نیستند؟

چرا هیچکس، هیچ موضوعی را تا انتها پیگیری نمی‌کند؟

چرا هیچ کس گله‌ای از رنگ قهوه‌ای و خاکستری آسمان ندارد؟

چرا فکر می‌کنند پل طبیعت و برج میلاد آثار معماری ارزشمندی هستند؟

چرا وقتی سگ و گربه می‌بینند، به نشانۀ هیجان، حرکات عجیب و اصوات نامفهوم از خودشان در می‌آورند؟

چرا نگرانند مبادا «جدی و خشک» جلوه کنند؟

چرا مدام احساس می‌کنند که باید به شکل اغراق شده‌ای بخندند و خوشمزه‌گی کنند؟

چرا از واژگانی چون «شرم»، «فروتنی»، «شرافت» و ... خنده‌شان می‌گیرد؟

چرا همه می‌ترسند کسی برنجد و ناچار خود را در گرداب خاله‌زنکی غرق می‌کنند؟

چرا وحشت از «توهین»، کار را به تأیید کَلّاشان و شارلتان‌ها انداخته است؟

چرا این‌همه مراسم بزرگداشت این و آن برگزار می‌شود؟

چرا همه کودک‌صفت شده‌اند و مدام عکس‌های چند ماهگی و کاراکترهای عروسکی و کارتونی را مرور می‌کنند؟

چرا همه به میانجی خیریه‌ها و شیادها، با رنج‌های بشری مواجه می‌شوند؟

چرا به شکل بیمارگونه‌ای قربان صدقه هم می‌روند؟

چرا تیراژ کتاب‌ها ۳۰۰ نسخه است؟

چرا همه در شکستن گردن روشنفکران از حکومت، سبقت می‌گیرند؟

چرا نمی‌توانند خودفروختگی را محکوم کنند؟

چرا هیچ موضعی ندارند؟

و در نهایت چرا فکر می‌کنند خیلی باهوش، شریف، تاج سر بشریت و ملتی برگزیده هستند؟

دانشجوی پزشکی، پژوهندۀ علوم انسانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید